نیزه گذارلغتنامه دهخدانیزه گذار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ گ ُ ] (نف مرکب ) که نیزه را از بدنها و موانع عبور دهد. (فرهنگ فارسی معین ). نیزه ور. نیزه افکن . نیزه زن . نیزه انداز. رامح : بدادش از آزادگان ده هزا
تهوع صبحگاهیmorning sickness, nausea gravidarumواژههای مصوب فرهنگستاناحساس تهوع و استفراغ در هنگام برخاستن از خواب، بهویژه در ماههای اول بارداری
خطی گذارلغتنامه دهخداخطی گذار. [ خ َطْ طی گ ُ ] (نف مرکب ) نیزه گذار. نیزه زن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خطی در معنای نیزه شود.
گذار آمدنلغتنامه دهخداگذار آمدن . [ گ ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) عبور کردن . گذشتن . کارگر شدن : نه تیر و نه نیزه گذار آیدش بر او هیچ زخمی نه کار آیدش .فردوسی .
خنجرگذرلغتنامه دهخداخنجرگذر. [ خ َ ج َ گ ُ ذَ ] (نف مرکب ) خنجرگذار : ابر میسره چل هزار دگرچه نیزه گذار وچه خنجرگذر. فردوسی .رجوع به خنجرگذار شود.
نیزه زنلغتنامه دهخدانیزه زن . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ زَ ] (نف مرکب ) رامح . (منتهی الارب ). مطعان .(السامی ). نیزه افکن . نیزه ور. نیزه گذار : هزار از یل نیزه زن زابلی گزین کرد با خنجر کابلی .<p
کلاخودلغتنامه دهخداکلاخود. [ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلاه خود : مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح ناوکت تیر و سما کست و سها نیزه گذار.نظام قاری (دیوان البسه ٔ چ استانبول ص 13).و رجوع به کلاه خود شود.
نیزهلغتنامه دهخدانیزه . [ ن َ / ن ِ زَ / زِ ] (اِ) حربه ٔ معروف که به عربی آن را رمح و سنان گویند. (انجمن آرا). رمح . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). قناة. (منتهی الارب ) (دستورالاخوان ). طراد. مخرص .خرص . لیطة. (از منتهی الارب ).
نیزهلغتنامه دهخدانیزه . [ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. در 60هزارگزی شمال شرقی مشهد و جنوب جاده ٔ مشهد به تبادکان ، در جلگه ٔ معتدل هوایی واقع است و 401 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصول
نیزهلغتنامه دهخدانیزه . [ ن َ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. در 32هزارگزی شمال سردشت و 16هزارگزی شمال غربی جاده ٔ سردشت به مهاباد، ودر منطقه ٔ کوهستانی و جنگلی معتدل هوایی واقع است و<span class=
نیزهفرهنگ فارسی عمیدنی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوکتیز نصب کنند.⟨ نیزۀ آتشین: [قدیمی، مجاز] شعاع آفتاب.⟨ نیزۀ خطی: [قدیمی] نیزۀ راست و بلندی که از محلی در بحرین به نام الخط میآوردهاند.
تازه کند جنیزهلغتنامه دهخداتازه کند جنیزه . [ زَ ک َ دِ ج ِ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازلوی بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه است که در 16هزارگزی باختری ارومیه و 7500گزی باختر شوسه ٔ ارومیه بسلماس واقعاست . جلگه ، معتدل ، سالم است و <span cla
دارنیزهلغتنامه دهخدادارنیزه . [ ن َ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) درختی است در هندوستان : کوهی است بر او خیزران و دارنیزه و پلپل و جوز هندی بسیار خیزد (حدود العالم ، ذیل شرح شهر ملی . و نیز ذیل صمور، سندان ، کنبایه و اورشفین ). چون در جای دیگر کتا
جینیزهلغتنامه دهخداجینیزه . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازلوی بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . سکنه 205 تن . آب آن از نازلوچای و محصول آن غلات ، توتون ، چغندر، حبوبات ، کشمش و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جوراب بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ای