نیمه رهلغتنامه دهخدانیمه ره . [ م َ / م ِ رَه ْ ] (اِ مرکب ) نیمه راه . وسط راه . بین راه : همرهان رابه نیمه ره بگذاشت راه دریای بی رهی برداشت . نظامی .رجوع به نیم راه و نیمه راه شود.
نامنماname tag, name tapeواژههای مصوب فرهنگستاننوار کوچک یا برچسبی که بر روی لباس نظامی نصب میشود و نشاندهندة نام و نشان پایور است
نمچهلغتنامه دهخدانمچه . [ ن َ چ َ / چ ِ ] (اِخ ) در اصطلاح عثمانیان ، آلمان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نمسه شود. || اطریش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نمسه شود.
نمهلغتنامه دهخدانمه . [ ن َ م َه ْ ] (ع اِمص ) سرگشتگی مانندی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حالتی شبیه به حیرت و سرگشتگی . (ناظم الاطباء). شبه حیرت . (اقرب الموارد) (از المنجد). || (مص ) دچار شبه حیرت شدن : نمه نمهاً؛ کان به نمه ، ای شبه الحیرة، فهو نامه و نَمِه ْ. (از المنجد) (از اقرب ال
نمهلغتنامه دهخدانمه . [ ن َ م ِه ْ ] (ع ص ) نامه . آنکه به شبه حیرت دچار است . (اقرب الموارد)(از متن اللغة) (از المنجد). رجوع به نَمَه ْ شود.
کافوردانلغتنامه دهخداکافوردان . (اِ مرکب ) ظرفی که کافور در آن نهند : سیاهی از حبش کافور می بردشد اندر نیمه ره کافوردان خرد.نظامی .
خرد شدنلغتنامه دهخداخرد شدن . [ خ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ریزه ریزه شدن . بپاره های کوچک شکستن . (یادداشت بخط مؤلف ). شکستن بقطعات خرد. صِغَر. (دهار). انفراک . (یادداشت بخط مؤلف ) : سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم که خرد شد ز دبوسش ز پای تاتارم . <p class="auth
براهیملغتنامه دهخدابراهیم . [ ب ِ ] (اِخ ) ابراهیم خلیل اﷲ : بزرگی که با آسمان همبر است ز نسل براهیم پیغمبر است . فردوسی .نبیره ٔ سماعیل پیغمبر است که پور براهیم نیک اختر است . فردوسی .یافت احمد بچهل
چاهلغتنامه دهخداچاه . (اِ) معروف و به عربی بئر خوانند. (برهان ). ترجمه بئر. (آنندراج ). گودی دایره ای عمیقی که در زمین جهت بیرون آوردن آب و جز آن کنند. مغاک . چال . (ناظم الاطباء). گودالی که در آن آب زاینده باشد. و مجازاً آب آن را هم گویند. (فرهنگ نظام ). بِئر. جُب . جُرموز. خَفیة. رَجَم . ر
رسنلغتنامه دهخدارسن . [ رَ س َ ] (ع اِ) ریسمان ، و با تازی مشترکست . (از شعوری ج 2 ص 12). ریس (در تداول مردم قزوین ). (ناظم الاطباء). ریسمان . حبل . (ترجمان القرآن ) (دهار) (ناظم الاطباء). ریسمانی که بدان چیزهارا می بندند، د
نیمهلغتنامه دهخدانیمه . [ م َ / م ِ ] (اِ) نصف . (غیاث اللغات ). نصف هر چیزی . (برهان قاطع)(از رشیدی ). شق . شطر. (یادداشت مؤلف ) : سنجد چیلان به دو نیمه شده سرمه به نقطه بر یک یک زده . رودکی .ز ش
نیمهفرهنگ فارسی معین(مِ) (اِ.) 1 - نصف هر چیز. 2 - پارچه ای که به وسیلة آن روی خود را پوشند، برقع . 3 - نصف آجر یا خشت .
چاه نیمهلغتنامه دهخداچاه نیمه . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فاروئی بخش شیب آب شهرستان زابل که در 21 هزارگزی خاور سکوهه ، نزدیک مرز افغانستان واقع شده . جلگه و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ هیرمند، محصولش غلات
شنیمهلغتنامه دهخداشنیمه . [ ش َ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 125 تن . آب از چاه . محصول آن غلات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دونیمهلغتنامه دهخدادونیمه . [ دُ م َ / م ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دو نیم . دو نصف . به دو نصف تقسیم شده (یادداشت مؤلف ) : هر آن که چون قلمت سر به حکم برننهددو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم . سعدی .<br
کدونیمهلغتنامه دهخداکدونیمه . [ ک َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) قِنَینه بود. (فرهنگ اسدی ). کوزه و ظرف شرابخواری را گویند. (برهان ) (آنندراج ) : لعل می را ز سرخ خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر.رودکی (از فرهنگ ا
نیمهلغتنامه دهخدانیمه . [ م َ / م ِ ] (اِ) نصف . (غیاث اللغات ). نصف هر چیزی . (برهان قاطع)(از رشیدی ). شق . شطر. (یادداشت مؤلف ) : سنجد چیلان به دو نیمه شده سرمه به نقطه بر یک یک زده . رودکی .ز ش