نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوعون . عسجر. (منتهی الارب ). ابوصابر. ابوالمطیب . (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که در غذا کنند. نمک طعام <sp
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ مصغر) از: نم + ک (پسوند تصغیر). رطوبتی اندک . اندک نم و رطوبتی . قطره ای : هم ساده گلی هم شکری هم نمکی بر برگ گل سرخ چکیده نمکی .عسجدی .
نمقلغتنامه دهخدانمق . [ ن َ ] (ع مص ) طپانچه زدن بر چشم کسی . (از منتهی الارب ). لطمه زدن بر چشم کسی . (از اقرب الموارد). || نبشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). نوشتن نامه را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نقش و نگار کردن کتاب و نامه را، و هو نمیق . (از متن اللغة).
نیمکتلغتنامه دهخدانیمکت . [ ک َ ] (اِ مرکب ) از: نیم (به معنی نصف ) + کت (به معنی تخت ). (یادداشت مؤلف ). تختی که دست کم از یک طرف دیواره نداشته باشد و بر آن نشینند و پاها فروآویزند یا بر زمین نهند.
نیمکرهفرهنگ فارسی عمیدنصف کرۀ زمین که بهوسیلۀ خط فرضی استوا جدا شده است: نیمکرۀ شمالی، نیمکرۀ جنوبی.
نیمکتلغتنامه دهخدانیمکت . [ ک َ ] (اِ مرکب ) از: نیم (به معنی نصف ) + کت (به معنی تخت ). (یادداشت مؤلف ). تختی که دست کم از یک طرف دیواره نداشته باشد و بر آن نشینند و پاها فروآویزند یا بر زمین نهند.
نیمکرهفرهنگ فارسی عمیدنصف کرۀ زمین که بهوسیلۀ خط فرضی استوا جدا شده است: نیمکرۀ شمالی، نیمکرۀ جنوبی.