نیک خصاللغتنامه دهخدانیک خصال . [ خ ِ ] (ص مرکب ) خوش اخلاق . خوش رفتار. (فرهنگ فارسی معین ). نیک خو. خوش خصال : شاد باش ای ملک پاک دل پاک گهرکام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال .فرخی .
نق نقلغتنامه دهخدانق نق . [ ن ِ ن ِ ] (اِ صوت ) حکایت صوت طفلی بهانه جو. نام آواز طفل که چیزی را طلبد آهسته و پیوسته ، با آوازی چون گریان . (یادداشت مؤلف ). نغ نغ.
نیک نیکلغتنامه دهخدانیک نیک . (ق مرکب ) به خوبی . کاملاً. به کلی . یک باره : جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک نیک . مولوی .گفت نادر چیز می خواهی ولیک غافل از حکم خدایی نیک نیک . مولوی .<b
نیک خصالیلغتنامه دهخدانیک خصالی . [ خ ِ ] (حامص مرکب ) خوش اخلاقی . خوش رفتاری . (فرهنگ فارسی معین ). خوش خصالی . نیک خصال بودن .
نیک جبلتلغتنامه دهخدانیک جبلت . [ ج ِ ب ِل ْ ل َ ] (ص مرکب ) نیک خصال . نیک طینت . (یادداشت مؤلف ).
پاک گهرلغتنامه دهخداپاک گهر. [ گ ُ هََ ] (ص مرکب ) پاک نژاد. اصیل . مَحض . مَحضه . پاکزاد. پاکزاده . حلال زاده : شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهرکام ران ای ملک نیکخوی نیک خصال .فرخی .
پاکدللغتنامه دهخداپاکدل . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه در دل حیله و مکر ندارد.آنکه کینه و حسد ندارد. پاک قلب . صاحب قلب سلیم . مخلص . ناصح الجیب . مقابل ناپاکدل . (فردوسی ) : چنین گفت کز دین پرستان ماهم از پاکدل زیردستان ما. فردوسی .که قید
کریملغتنامه دهخداکریم . [ ک َ ] (ع ص ) جوانمرد. بامروت . ج ، کُرَماء، کِرام . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). جوانمرد. (برهان ) : هر آن کریم که فرزند او بلاده بودشگفت باشد و او از گناه ساده بود. رودکی .احمد گفت : خداوند من حلیم
نیکلغتنامه دهخدانیک . (ص ) خوب . (انجمن آرا) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). خوش . (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج ). هژیر. (فرهنگ فارسی معین ). نیکو. (آنندراج ). جیّد. نغز.حسن . (یادداشت مؤلف ). مطلوب . پسندیده : بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخ
نیکلغتنامه دهخدانیک . [ ن َ ] (ع مص ) گاییدن زن را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (زوزنی ) (از غیاث اللغات ). صحبت . (از نصاب ). مباضعت . وطی . مواقعه . مجامعت . مباشرت . (یادداشت مؤلف ).
نیکفرهنگ فارسی عمید۱. خوب؛ خوش.۲. (قید) بهخوبی.۳. (اسم، صفت) شخص نیکوکار.۴. (قید) [قدیمی] بسیار.۵. (قید) [قدیمی] کاملاً.۶. [قدیمی] سودمند.
درانیکلغتنامه دهخدادرانیک . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دُرنوک . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). درانک . رجوع به درانک ، درنوک و درنیک شود.
درنیکلغتنامه دهخدادرنیک . [ دِ ] (ع اِ) نوعی از بساط و فرش . (ناظم الاطباء). گستردنی . (آنندراج ). آنچه از جامه و فرش که پرزدار باشد، و پشم شتر را بدان تشبیه کنند. (از اقرب الموارد). دِرنوک . ج ، دَرانِک ، دَرانیک . (اقرب الموارد). و رجوع به درنوک شود.
دره نیکلغتنامه دهخدادره نیک . [ دَ رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 38هزارگزی شمال باختری لک لک مرکز دهستان و 48 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
دمینیکلغتنامه دهخدادمینیک . [ دُ ] (اِخ ) یکی از آنتیلهای کوچک (هند غربی ) دارای 57000 تن سکنه که به زبان فرانسه تکلم میکنند. مرکز آن رزو با 12000 تن سکنه است . محصولات منطقه ٔ حاره را دارد.
راکونیکلغتنامه دهخداراکونیک . [ ک ُوْ ] (اِخ ) قصبه ای است در ایالت پراگ چکسلواکی و 50هزارمتری باختری پراگ و در کرانه ٔ رودی بهمین نام که بر طبق آمار سال 1930 م . جمعیت آن 11073 تن میباشد. این ق