نیک یارلغتنامه دهخدانیک یار. (ص مرکب ) مشفق . موافق . صمیم . مونس . مشفق : نوشتم یکی نامه ٔ دوست وارکه هم دوست بوده ست و هم نیک یار. دقیقی .چو سیماه برزین شنید این سخن بدو گفت کای نیک یار کهن . فردوسی .<b
نق نقلغتنامه دهخدانق نق . [ ن ِ ن ِ ] (اِ صوت ) حکایت صوت طفلی بهانه جو. نام آواز طفل که چیزی را طلبد آهسته و پیوسته ، با آوازی چون گریان . (یادداشت مؤلف ). نغ نغ.
نیک نیکلغتنامه دهخدانیک نیک . (ق مرکب ) به خوبی . کاملاً. به کلی . یک باره : جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک نیک . مولوی .گفت نادر چیز می خواهی ولیک غافل از حکم خدایی نیک نیک . مولوی .<b
نیکیارفرهنگ نامها(تلفظ: nikiyār) (نیک + یار (پسوند دارندگی)) ، دارای صفات خوبی و نیکی ، صالح و شایسته ، خوب و نیکو.
هویارفرهنگ نامها(تلفظ: hu yār) (هو = خوب ، نیک + یار (پسوند دارندگی)) ، دارای خوبی و نیکی ؛ به تعبیری یارِ خوب و نیک.
آسان گذارلغتنامه دهخداآسان گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) سَمح : رفیقی نیک یار از لشکری به دلی آسان گذار از کشوری به . (ویس و رامین ).|| سهل انگار. مسامح . سهل .
دوستوارلغتنامه دهخدادوستوار. (ص مرکب ، ق مرکب ) دوست مانند. (ناظم الاطباء). دوستانه . (ناظم الاطباء). صمیمانه . (یادداشت مؤلف ) : نوشتم یکی نامه ٔ دوست وارکه هم دوست بوده ست و هم نیک یار. دقیقی .گر نظری دوست وار بر طرف ما کنی حقه
همسرلغتنامه دهخداهمسر. [ هََ س َ ] (ص مرکب )برابر. عدیل . (آنندراج ). نظیر. همانند : به گوهر سیاوخش را همسر است برادَرْش و زآن تخم و آن گوهر است . فردوسی .که بالاش با چرخ همسر بودتنش خون خورد بار خنجر بود. <p class="author"
نیکلغتنامه دهخدانیک . (ص ) خوب . (انجمن آرا) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). خوش . (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج ). هژیر. (فرهنگ فارسی معین ). نیکو. (آنندراج ). جیّد. نغز.حسن . (یادداشت مؤلف ). مطلوب . پسندیده : بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخ
نیکلغتنامه دهخدانیک . [ ن َ ] (ع مص ) گاییدن زن را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (زوزنی ) (از غیاث اللغات ). صحبت . (از نصاب ). مباضعت . وطی . مواقعه . مجامعت . مباشرت . (یادداشت مؤلف ).
نیکفرهنگ فارسی عمید۱. خوب؛ خوش.۲. (قید) بهخوبی.۳. (اسم، صفت) شخص نیکوکار.۴. (قید) [قدیمی] بسیار.۵. (قید) [قدیمی] کاملاً.۶. [قدیمی] سودمند.
درانیکلغتنامه دهخدادرانیک . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دُرنوک . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). درانک . رجوع به درانک ، درنوک و درنیک شود.
درنیکلغتنامه دهخدادرنیک . [ دِ ] (ع اِ) نوعی از بساط و فرش . (ناظم الاطباء). گستردنی . (آنندراج ). آنچه از جامه و فرش که پرزدار باشد، و پشم شتر را بدان تشبیه کنند. (از اقرب الموارد). دِرنوک . ج ، دَرانِک ، دَرانیک . (اقرب الموارد). و رجوع به درنوک شود.
دره نیکلغتنامه دهخدادره نیک . [ دَ رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 38هزارگزی شمال باختری لک لک مرکز دهستان و 48 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
دمینیکلغتنامه دهخدادمینیک . [ دُ ] (اِخ ) یکی از آنتیلهای کوچک (هند غربی ) دارای 57000 تن سکنه که به زبان فرانسه تکلم میکنند. مرکز آن رزو با 12000 تن سکنه است . محصولات منطقه ٔ حاره را دارد.
راکونیکلغتنامه دهخداراکونیک . [ ک ُوْ ] (اِخ ) قصبه ای است در ایالت پراگ چکسلواکی و 50هزارمتری باختری پراگ و در کرانه ٔ رودی بهمین نام که بر طبق آمار سال 1930 م . جمعیت آن 11073 تن میباشد. این ق