نیکورولغتنامه دهخدانیکورو. (ص مرکب ) خوش صورت . خوشگل . خوب رو. (ناظم الاطباء). نکورو. نیکوروی . زیباروی . رجوع به نیکوروی شود.
نیکورولغتنامه دهخدانیکورو. [ رَ / رُ ] (نف مرکب ) خوش راه و رونده ٔ به شتاب . (ناظم الاطباء). نیکورونده . رهوار. جواد: یعقوب و سبت ؛ اسبی نیکورو. استجاده ؛ اسب نیکورو خواستن . تجوید و جودة؛ نیکورو گردیدن اسب . اضریج ؛ اسب نیکورو و تیزدو. (از منتهی الارب ).
نکورولغتنامه دهخدانکورو. [ ن ِ ] (ص مرکب ) نکوروی . رجوع به نکوروی شود : نکورو را نکو کردار باید.سنائی .
نکورویلغتنامه دهخدانکوروی . [ ن ِ ] (ص مرکب ) زیبا. نکوچهر. نیکوصورت . نکورخسار. که روئی زیبا دارد : مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش کز نکورویان زشتی نبود فرزاما. دقیقی .جاودان شاد و تن آزاد زیادآن نکوروی پسندیده سیر. <p cla
نکوروییلغتنامه دهخدانکورویی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) زیبائی . جمال . نکوروی بودن . رجوع به نکوروی شود : تا شود بر گل نکورویی وبال تا شود بر سرو رعنائی حرام . سعدی .چون شمع نکورویی در رهگذر باد است طرف هنری بربند از شمع نکورویی .
نیکوروشلغتنامه دهخدانیکوروش . [ رَ وِ ] (ص مرکب ) آن که روش نیکو دارد. (یادداشت مؤلف ). نکورفتار. نکوکردار : تو نیکوروش باش تا بدسگال به نقص تو گفتن نیابد مجال .سعدی .
نیکورویلغتنامه دهخدانیکوروی . (ص مرکب ) نیکورو. نیک رو. جمیل . خوب صورت . وسیم . خوب روی . (یادداشت مؤلف ) : مردمان این شهر [ حمص ] پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم ). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان . (اسکندرنامه ). غلامان بسیار نیکورویان و تجم
نیکوروشلغتنامه دهخدانیکوروش . [ رَ وِ ] (ص مرکب ) آن که روش نیکو دارد. (یادداشت مؤلف ). نکورفتار. نکوکردار : تو نیکوروش باش تا بدسگال به نقص تو گفتن نیابد مجال .سعدی .
نیکورویلغتنامه دهخدانیکوروی . (ص مرکب ) نیکورو. نیک رو. جمیل . خوب صورت . وسیم . خوب روی . (یادداشت مؤلف ) : مردمان این شهر [ حمص ] پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم ). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان . (اسکندرنامه ). غلامان بسیار نیکورویان و تجم