هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). قیعه . (دهار). ساد. ساده . صحرای بی درخت . قاع صفصف . براز. عراء. (یادداشت مؤلف ) : سپه بود بر کوه و هامون و راغ دل رومیان بد
هامونلغتنامه دهخداهامون . (اِخ ) نام دریاچه ای است در سیستان ، کنار دریاچه ٔ هامون سواران . این دو دریاچه ٔ بوسیله ٔ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند. این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده ، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچه ٔ گودزره میریزد. اطراف این دریاچه را نیزارهای
مقدار اَبرcloud amountواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از آسمان که برطبق برآورد از یک نوع اَبر در تراز معینی یا از انواع اَبر در ترازهای گوناگون پوشیده میشود
هامون سوارانلغتنامه دهخداهامون سواران . [ س َ ] (اِخ ) دریاچه ای است در سیستان مجاوردریاچه ٔ هامون که بوسیله ٔ باطلاق نیزار به دریاچه ٔ هامون متصل شده است . (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران ترجمه ٔ گل گلاب ص 78). رجوع به هامون (دریاچه ٔ...) شود.
هامون شدنلغتنامه دهخداهامون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) هموار و مسطح و هم طراز شدن جائی . مثل کف هامون شدن . (یادداشت مؤلف ). || پست گردیدن . گود شدن . مغاک گشتن . غموض . || خراب گردیدن . ویران شدن . با خاک یکسان شدن . با زمین هموار گشتن . همه چیز آن دزدیده یا غارت گشتن یا سوختن . اجداد. (یادداشت
هامون قیامتلغتنامه دهخداهامون قیامت . [ ن ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صحرای رستاخیز. صحرای قیامت . زمین محشر : همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر.سنائی .
هامون گذارلغتنامه دهخداهامون گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) بادیه پیما. هامون بر. صحرانورد. هامون سپر. دشت پیما. بیابان گذر : هامون گذار و کوه فش دل بر تحمل کرده خوش تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن .امیرمعزی .
هامون سوارانلغتنامه دهخداهامون سواران . [ س َ ] (اِخ ) دریاچه ای است در سیستان مجاوردریاچه ٔ هامون که بوسیله ٔ باطلاق نیزار به دریاچه ٔ هامون متصل شده است . (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران ترجمه ٔ گل گلاب ص 78). رجوع به هامون (دریاچه ٔ...) شود.
هامون شدنلغتنامه دهخداهامون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) هموار و مسطح و هم طراز شدن جائی . مثل کف هامون شدن . (یادداشت مؤلف ). || پست گردیدن . گود شدن . مغاک گشتن . غموض . || خراب گردیدن . ویران شدن . با خاک یکسان شدن . با زمین هموار گشتن . همه چیز آن دزدیده یا غارت گشتن یا سوختن . اجداد. (یادداشت
هامون قیامتلغتنامه دهخداهامون قیامت . [ ن ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صحرای رستاخیز. صحرای قیامت . زمین محشر : همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر.سنائی .
هامون گذارلغتنامه دهخداهامون گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) بادیه پیما. هامون بر. صحرانورد. هامون سپر. دشت پیما. بیابان گذر : هامون گذار و کوه فش دل بر تحمل کرده خوش تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن .امیرمعزی .
هامون گردنلغتنامه دهخداهامون گردن .[ گ َ دَ ] (ص مرکب ) پست گردن . کوتاه گردن . کسی که دارای گردن کوتاه است . اهنع. (منتهی الارب ) (دستوراللغة ادیب نطنزی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ، ذیل اهنع).
کیانسهواژهنامه آزادنام اوستائی دریاچه هامون (پهلوی) از نام های قدیم دریاچۀ هامون در سیستان و بلوچستان.
هامون سوارانلغتنامه دهخداهامون سواران . [ س َ ] (اِخ ) دریاچه ای است در سیستان مجاوردریاچه ٔ هامون که بوسیله ٔ باطلاق نیزار به دریاچه ٔ هامون متصل شده است . (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران ترجمه ٔ گل گلاب ص 78). رجوع به هامون (دریاچه ٔ...) شود.
هامون شدنلغتنامه دهخداهامون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) هموار و مسطح و هم طراز شدن جائی . مثل کف هامون شدن . (یادداشت مؤلف ). || پست گردیدن . گود شدن . مغاک گشتن . غموض . || خراب گردیدن . ویران شدن . با خاک یکسان شدن . با زمین هموار گشتن . همه چیز آن دزدیده یا غارت گشتن یا سوختن . اجداد. (یادداشت
هامون قیامتلغتنامه دهخداهامون قیامت . [ ن ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صحرای رستاخیز. صحرای قیامت . زمین محشر : همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر.سنائی .
هامون گذارلغتنامه دهخداهامون گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) بادیه پیما. هامون بر. صحرانورد. هامون سپر. دشت پیما. بیابان گذر : هامون گذار و کوه فش دل بر تحمل کرده خوش تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن .امیرمعزی .
هامون گردنلغتنامه دهخداهامون گردن .[ گ َ دَ ] (ص مرکب ) پست گردن . کوتاه گردن . کسی که دارای گردن کوتاه است . اهنع. (منتهی الارب ) (دستوراللغة ادیب نطنزی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ، ذیل اهنع).
کوهامونلغتنامه دهخداکوهامون . (اِ مرکب ) کوه مسطح . (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || نوعی بازی . رجوع به ماده ٔ بعد شود.
تهامونلغتنامه دهخداتهامون . [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تهام : و قوم تهامون ؛گروه منسوب به تهامة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
دریاچه ٔ هامونلغتنامه دهخدادریاچه ٔ هامون . [ دَرْ چ َ / چ ِ ی ِ ] (اِخ ) در شمال شرقی سیستان واقع شده و قسمتی از آن درخاک افغانستان قرار دارد. آب آن از رودهای هیرمند و فراه رود و خاش و شوررود تأمین می شود. و رجوع به هامون در ردیف خود شود.