هبدلغتنامه دهخداهبد. [ هََ ] (ع اِ) حنظل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). || دانه ٔ حنظل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة). || پیه حنظل . (معجم متن اللغة).
هبدلغتنامه دهخداهبد. [ هََ ] (ع مص ) شکستن حنظل را. || چیدن حنظل را. || پختن حنظل را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). || بیرون آوردن حنظل برای خوردن . (معجم متن اللغة). || حنظل خورانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة).
هبدلغتنامه دهخداهبد. [ هََ ب َ ] (اِ) ماله ای باشد که زمین شیار کرده شده را بدان هموار کنند و آن تخته ٔ بزرگی بود، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است . (برهان ). هپد. ماله که بدان کشت را هموار کنند، و بعضی به ذال معجمه با باء فارسی گویند، کذا فی زفان گویا. (فرهنگ نظام ) (مؤید الفضلاء).
هبدفرهنگ فارسی معین(هَ بَ) (اِ.) ماله ای که زمین شیار کرده را بدان هموار کنند و آن به شکل تختة بزرگی است .
مدیریت بر مبنای سرکشیmanagement by walking around, management by wandering about, management by walking about, MBWAواژههای مصوب فرهنگستانروشی در مدیریت که در آن بر حضور مستقیم و سرزدة مدیریت در امور کاری و گفتوگو با کارمندان تأکید میشود
اطلاعات هزینههای محلیinformation about typical costsواژههای مصوب فرهنگستاناطلاعات مربوط به هزینههای اضافی احتمالی خرید کالاهای محلی و خدمات متداول در هر مقصد گردشگری
اطلاعات ورودentry information about a countryواژههای مصوب فرهنگستاناطلاعات مربوط به قوانین و مقررات ورود به یک کشور و عبور و خروج از آن
اطلاعات فراغتی ـ ورزشیinformation about sport and leisure facilitiesواژههای مصوب فرهنگستانریز اطلاعات تسهیلات ورزشی و فراغتی موجود در مقصد اعم از اینکه در قرارداد قید شده باشد یا نشده باشد
نورتابabat-jour (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانچراغی معمولاً پایهدار که سرپوشی برای تنظیم نور داشته باشد
هپدلغتنامه دهخداهپد. [ هََ پ َ ] (اِ) ماله ٔ برزگران . هبد. (ناظم الاطباء). ماله ای باشد که زمین شیار کرده شده را بدان هموار کنند و آن تخته ٔ بزرگی بود. (برهان ).
هبیدلغتنامه دهخداهبید. [ هََ ] (ع اِ) هبد. حنظل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (لسان العرب ): صحبة العبید امر من طعم الهبید. (اقرب الموارد).خذی حجریک فادقی هبیداکلا کلبیک اعیا ان یصیدا. (از لسان العرب ).|| دانه ٔ حنظل . (م
شیداسپهبدلغتنامه دهخداشیداسپهبد. [ اِ پ َ ب َ / ب ُ ] (اِ مرکب ) روان بخش است که بعربی روح القدس را گویند. (برهان ) (از انجمن آرا). این لغت برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
سپهبدلغتنامه دهخداسپهبد. [ س ِ پ َ ب َ / ب ُ ] (اِ مرکب ) مخفف «سپاهبد» = «اسپهبد» = اسپاهبد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان ). سپه سالار. (
ماهبدلغتنامه دهخداماهبد. [ ب َ / ب ُ ] (اِخ ) ابن بدخشان ، بنقل مجمل التواریخ و القصص نام سلمان فارسی بوده است قبل از قبول اسلام . (مجمل التواریخ و القصص ص 242). و رجوع به متن و حاشیه ص 242 هم
متهبدلغتنامه دهخدامتهبد. [ م ُ ت َ هََ ب ْ ب ِ ] (ع ص ) حنظل چیننده و شکننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که حنظل می چیند و می شکند آن را و می جوشاند تخم وی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهبد شود.
دهبدلغتنامه دهخدادهبد. [ دِ ب َ ] (اِ مرکب ) فرمانروا. شاه . فرمانفرما. (یادداشت مؤلف ). رئیس ده با توجه به معنی قدیم کلمه ٔ ده که به معنی مملکت و کشور بوده است .