هجرتلغتنامه دهخداهجرت . [ هَِ رَ ] (ع اِمص ) مفارقت . جدایی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). دوری . افتراق . فراق . هجر. هجران . || ترک وطن و دوری از خانمان و مفارقت یاران و دوستان . (ناظم الاطباء). جدائی از سرای و نشیمن . (السامی فی الاسامی ). بریدن از وطن . بریدن از خانمان . جدای
هجرتفرهنگ فارسی عمید۱. دوری گزیدن از وطن؛ کوچ کردن از وطن خود و بهجای دیگر رفتن؛ رفتن از شهری به شهر دیگر و در آنجا وطن کردن.۲. مهاجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه، که مبدٲ تاریخ مسلمانان است.
هجرتفرهنگ فارسی معین(هِ رَ) [ ع . هجرة ] (اِمص .) 1 - کوچ کردن ، ترک وطن . 2 - مبداء تاریخ مسلمانان که زمان هجرت پیامبر است از مکه به مدینه برابر با 622 م .
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اَ رَ ] (ع ص ، اِ) شتری که بعلت جَرَد مبتلاباشد. || نره ٔ ستور، یا عام است . || پشت : رمی علی اجرَدِه ؛ ای ظهره . || بسیار سبقت کننده و درگذرنده . (منتهی الارب ). || مکان اجرد؛ زمین بی نبات . (زوزنی ). جای بی نبات . وکذلک فضاء اجرد. (منتهی الارب ). ج ، اجارِد. || رجل
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اِ رِدد / اِرِ ] (ع اِ) گیاهی است که در بیخ سماروغ روید و بدان بسماروغ پی برند. اِجردّة، یکی آن . (منتهی الارب ).
اجرتلغتنامه دهخدااجرت . [ اُ رَ ] (ع اِ) اُجْرَة. بَدَل . || مزد. مزد کار. حق القدم . دست مزد: چون روز به آخر رسید مزدور اجرت خواست . (کلیله و دمنه ). || کرایه : یارش از کشتی به درآمد که پشتی کند همچنین درشتی دید... چاره جز آن ندانستند که با او بمصالحت گرایند و به اجرت
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اَ رَ ] (ع ن تف ) پرخوارتر. اکول تر. || اشأم : اجردُ من الجراد.- امثال : اجرد من جراد . اجرد من صخرة .اجردمن صلعة . (مجمع الأمثال میدانی ).
اجردلغتنامه دهخدااجرد. [ اَ رَ ] (اِخ ) کوهی از کوههای قبلیّة و گفته اند اشعر و اجرد دو کوه از جهینةاند بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).
هجرتانلغتنامه دهخداهجرتان . [ هَِ رَ ] (اِخ ) بصیغه ٔ تثنیه یعنی دو هجرت یکی هجرت به حبشه باشد و دیگری هجرت به مدینه . (ناظم الاطباء). دو هجرت ؛ نخستین به حبشه و دیگری به مدینه . (مهذب الاسماء). در اصطلاح اسلام ، هجرت به حبشه و هجرت به مدینه باشد. (از معجم متن اللغة). هجرت اول مهاجرت مسلمین است
هجرتگاهلغتنامه دهخداهجرتگاه . [ هَِ رَ ] (اِ مرکب ) مراغم . (ترجمان القرآن ). جای هجرت . محلی که بدان مهاجرت کنند.
هجرتینلغتنامه دهخداهجرتین . [ هَِ رَ ت َ ] (اِخ ) به صیغه ٔ تثنیه ، هجرت به حبشه و هجرت به مدینه باشد. رجوع به هجرتان و به حبشه شود.- ذوالهجرتین ؛ آنکه به سوی حبشه و مدینه هجرت کرده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة)
هجرت کردنلغتنامه دهخداهجرت کردن . [ هَِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهاجرت کردن . کوچ کردن . ارتحال « : و خواهی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام ». (کلیله و دمنه ). «نشاید که ملک .... ا ز وطن مألوف هجرت کند.» (کلیله و دمنه ). «و بعد از ملک پرویز پیغمبر علیه السلام هجرت کرد از
مهاجرفرهنگ فارسی معین(مُ جِ) [ ع . ] (اِفا.) هجرت کننده آن که از وطن خود هجرت کرده در جایی دیگر مسکن گیرد.
هجرت کردنلغتنامه دهخداهجرت کردن . [ هَِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهاجرت کردن . کوچ کردن . ارتحال « : و خواهی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام ». (کلیله و دمنه ). «نشاید که ملک .... ا ز وطن مألوف هجرت کند.» (کلیله و دمنه ). «و بعد از ملک پرویز پیغمبر علیه السلام هجرت کرد از
هجرتانلغتنامه دهخداهجرتان . [ هَِ رَ ] (اِخ ) بصیغه ٔ تثنیه یعنی دو هجرت یکی هجرت به حبشه باشد و دیگری هجرت به مدینه . (ناظم الاطباء). دو هجرت ؛ نخستین به حبشه و دیگری به مدینه . (مهذب الاسماء). در اصطلاح اسلام ، هجرت به حبشه و هجرت به مدینه باشد. (از معجم متن اللغة). هجرت اول مهاجرت مسلمین است
هجرتگاهلغتنامه دهخداهجرتگاه . [ هَِ رَ ] (اِ مرکب ) مراغم . (ترجمان القرآن ). جای هجرت . محلی که بدان مهاجرت کنند.
هجرتینلغتنامه دهخداهجرتین . [ هَِ رَ ت َ ] (اِخ ) به صیغه ٔ تثنیه ، هجرت به حبشه و هجرت به مدینه باشد. رجوع به هجرتان و به حبشه شود.- ذوالهجرتین ؛ آنکه به سوی حبشه و مدینه هجرت کرده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة)