هزارپالغتنامه دهخداهزارپا. [ هََ/ هَِ ] (اِ مرکب ) حیوانی از حشرات الارض بسیار باریک و بلند به طول یک انگشت و تنه ٔ آن گره دار مانند ریسمان که گرههای متصل به هم داشته باشد و بر سرش دو شاخ باریک است و بیست ودو پای باریک از دم تا سر آن ، و اگر کسی را بگزد کوبیده
هزارپافرهنگ فارسی عمیدحشرهای دراز و زردرنگ که بدنش از حلقههای بسیار تشکیل شده و در هر حلقه یک جفت پا و جمعاً بیستودو جفت پا دارد. در جلو سرش نیز یکجفت قلاب دارد که با آن حشرات دیگر را شکار میکند، درازیش تا ده سانتیمتر میرسد؛ سدپا؛ سدپایه؛ پرپا؛ پرپایه؛ گوشخزک.
هزارپاگویش اصفهانی تکیه ای: hezârpâ طاری: hezârpâ طامه ای: hezârpâ طرقی: hözârpâ کشه ای: čalpâ نطنزی: hezârpâ
هزارپاگویش خلخالاَسکِستانی: hizâr pâ دِروی: hizâr pâ شالی: həzâr pâ کَجَلی: hazâr pâ کَرنَقی: hizâr pa کَرینی: hizâr pâ /čəlpâ کُلوری: hazârpa گیلَوانی: hihzâr pâ لِردی: čelpâča
هزارپایلغتنامه دهخداهزارپای . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هزارپا. هزارپایه . صدپایه . (یادداشت به خط مؤلف ) : سوار با سر اندر شدی بدو و از آن برون شدی همه تن چون هزارپای به سر.فرخی .
حجاریلغتنامه دهخداحجاری . [ ح َج ْ جا ] (ص نسبی ) سمعانی گوید: این نسبت است سنگ فروش را. || (اِ مرکب ) دکان سنگ تراش .
هزارپایلغتنامه دهخداهزارپای . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هزارپا. هزارپایه . صدپایه . (یادداشت به خط مؤلف ) : سوار با سر اندر شدی بدو و از آن برون شدی همه تن چون هزارپای به سر.فرخی .
هزارپایهلغتنامه دهخداهزارپایه . [ هََ / هَِ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) کرمی است معروف که به هندی گنلایی گویند. (غیاث ). رجوع به هزارپا و هزارپای شود.
هزارپایلغتنامه دهخداهزارپای . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هزارپا. هزارپایه . صدپایه . (یادداشت به خط مؤلف ) : سوار با سر اندر شدی بدو و از آن برون شدی همه تن چون هزارپای به سر.فرخی .
هزارپایهلغتنامه دهخداهزارپایه . [ هََ / هَِ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) کرمی است معروف که به هندی گنلایی گویند. (غیاث ). رجوع به هزارپا و هزارپای شود.