هضملغتنامه دهخداهضم . [ هََ ض َ ] (ع مص ) باریک شدن شکم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || درآمده شکم گردیدن . (منتهی الارب ). || باریک گردیدن تهیگاه . به هم درآمدن پهلو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || راست گشتن استخوان پهلوی اسب و منضم گردیدن اعلای شکم آن ، و آن عیب است . || (اِ) نوعی ا
هضملغتنامه دهخداهضم .[ هَُ ض ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ هضوم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ج ِ هضماء. (اقرب الموارد).
هضملغتنامه دهخداهضم . [ هََ / هَِ ] (ع اِ) زمین پست هموار. || شکم رودبار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شکم دریا. ج ، اهضام ، هضوم . (منتهی الارب ). || بخور. (اقرب الموارد).
هضملغتنامه دهخداهضم . [ هََ ] (ع مص ) انبوهی کردن بر گروهی . || فروآمدن بر گروهی . (منتهی الارب ). || شکستن . (اقرب الموارد). || ستم کردن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || خشم گرفتن بر کسی . || چیزی از حق کسی بازشکستن . (منتهی الارب ). کم کردن چیزی از حق کسی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ).
اصطلاحidiomواژههای مصوب فرهنگستانزنجیرهای از چند واژه که یک واحد معنایی محسوب میشود و معنای آن سرجمع معنای واژههای سازندهاش نیست
پارهاصطلاحidiom chunkواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از اصطلاح که در طی فرایند نحوی از بقیة آن جدا شده است
فاصلهیاب الکترونیکیelectronic distance measurement, EDMواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای الکترونیکی که برای اندازهگیری فاصله براساس خواص امواج الکترومغناطیسی عمل میکند
همتافتگر فزودـ فرودadd-drop multiplexer, ADMواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای که بیتنشانکهایی را از جریان بیت رقمی بیرون میآورد و بیتنشانکهای دیگری را در آن میگنجاند
هضماءلغتنامه دهخداهضماء. [ هََ ] (ع ص ) مؤنث اهضم . (منتهی الارب ). زن سخت دندان . ج ، هُضُم . (از اقرب الموارد).
هضم رابعلغتنامه دهخداهضم رابع. [ هََ م ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آخرین مرحله ٔ هضم و گوارش غذا در بدن . (یادداشت مؤلف ) : چون به اندامها رسد اندر هر اندامی گواریدنی دیگر است آن را گواریدن چهارم گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || در تداول عام به معنی از میان رفتن و از
هضم شدنلغتنامه دهخداهضم شدن . [ هََ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گواریدن . تحلیل یافتن . (یادداشتهای مؤلف ). رجوع به هضم شود.
هضم کردنلغتنامه دهخداهضم کردن . [ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تحلیل بردن غذا. (ناظم الاطباء). گذرانیدن و گواریدن و گواردن . (یادداشت به خط مؤلف ) : شراب مست کننده طعام را هضم کند. (نوروزنامه ٔ خیام ).
هضم رابعلغتنامه دهخداهضم رابع. [ هََ م ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آخرین مرحله ٔ هضم و گوارش غذا در بدن . (یادداشت مؤلف ) : چون به اندامها رسد اندر هر اندامی گواریدنی دیگر است آن را گواریدن چهارم گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || در تداول عام به معنی از میان رفتن و از
هضم شدنلغتنامه دهخداهضم شدن . [ هََ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گواریدن . تحلیل یافتن . (یادداشتهای مؤلف ). رجوع به هضم شود.
هضم کردنلغتنامه دهخداهضم کردن . [ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تحلیل بردن غذا. (ناظم الاطباء). گذرانیدن و گواریدن و گواردن . (یادداشت به خط مؤلف ) : شراب مست کننده طعام را هضم کند. (نوروزنامه ٔ خیام ).
هضم نفسلغتنامه دهخداهضم نفس . [ هََ م ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرونشاندن خشم و غضب . (ناظم الاطباء).
هضماءلغتنامه دهخداهضماء. [ هََ ] (ع ص ) مؤنث اهضم . (منتهی الارب ). زن سخت دندان . ج ، هُضُم . (از اقرب الموارد).
مهضملغتنامه دهخدامهضم . [ م ُ هََض ْ ض َ ] (ع ص ) کشح مهضم ؛تهیگاه باریک و نازک . (منتهی الارب ). || مزمار مهضم ؛ مزمار که از چند قطعه پیوسته کنند. (یادداشت مؤلف ) (از اقرب الموارد). رجوع به مهضمة شود.
جهضملغتنامه دهخداجهضم . [ ج َ ض َ ] (ع ص ، اِ) بزرگ سر گردروی . (مهذب الاسماء). مرد بزرگ سر گردروی گشاده پهلو و فراخ سینه . || شیر و اسد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
متهضملغتنامه دهخدامتهضم . [ م ُ ت َ هََ ض ْ ض ِ ] (ع ص ) ستم نماینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ظالم و ستمگر. (ناظم الاطباء). || خشم گیرنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || زیانکار ناحق . (ناظم الاطباء).
دیرهضملغتنامه دهخدادیرهضم . [ هََ ] (ص مرکب ) دیرگذار. دیرگذر. دیرگوار. ثقیل . بطی ءالهضم . دشگوار. سنگین .