هماورلغتنامه دهخداهماور. [ هََ وَ ] (اِخ ) مخفف هاماوران است که ولایت عربستان و یمن باشد. (انجمن آرا). سراسر ولایت شام و یمن را گویند. (برهان ) : چو شاه هماور به شهراندرون بیامد بننشست با رهنمون . فردوسی .رجوع به هاماوران شود.
هماورلغتنامه دهخداهماور. [ هََ وَ ] (ص مرکب ) مخفف هم آورد. (انجمن آرا). رجوع به هم آورد شود. || به معنی خواجه تاش هم هست که هم صاحب و هم خداوند باشد یعنی دو کس یا بیشتر که یک صاحب و یک خداوند دارند، چه آور به معنی خداوند و صاحب هم آمده است . (برهان ).
هاماورلغتنامه دهخداهاماور. [ وَ ] (اِخ )هماور. ولایت شام . || ولایت یمن را نیز گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به هاماوران شود.
هاماورلغتنامه دهخداهاماور. [ وَ ] (اِخ )هماور. ولایت شام . || ولایت یمن را نیز گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به هاماوران شود.
خبر شدنلغتنامه دهخداخبر شدن . [ خ َ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خبر رسیدن . خبر رفتن . اطلاع رسیدن . مطلبی بگوش کسی رسیدن . خبردار شدن . با خبر شدن : خبر شد هم آنگه به افراسیاب کجا باره ٔ شارسان شد خراب . فردوسی .خبر شد بترکان که آمد سپاه
هاماورانلغتنامه دهخداهاماوران . [ وَ ] (اِخ ) (از: هاماور (=هماور) [ از عربی «حمیر» نام قبیله ٔ ساکن یمن ] + ان ، پسوند مکان ) به عقیده ٔ نلدکه ، منظورهمان سرزمین غرب ایران است که عرب حمیر گفته . (لغات شاهنامه تألیف شفق ص 263). بلاد یمن را گویند. (برهان ) (ناظم
آللغتنامه دهخداآل . (پسوند) َال . چنانکه آله (َاله ) در آخر بعض کلمات ، گاه ادات نسبت باشدو گاه افاده ٔ معنی تشبیه کند، مانند انگشتال به معنی چون انگشت ، یعنی لوت . عور. بی سازوبرگ : ز خانمان وقرابت بغربت افتادم بماندم اینجا بی سازوبرگ و انگشتال . <p clas