همسلغتنامه دهخداهمس . [ هََ ] (ع اِ) آواز نرم . || هرچیز خفی . || آواز خفی تر از آواز قدم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آواز نرم دهن بی آمیزش آواز سینه . (منتهی الارب ). || (مص ) فشردن . (منتهی الارب ). فشردن انگور. (اقرب الموارد). || شکستن . || لب بند کرده داشتن ، خاییدن طعام را. || ن
اتاق کژبینی اِیمزAmes distortion roomواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی که در آن سرنخهای خاص ادراک عمق بهصورت آزمایشی مورد استفاده قرار میگیرند تا درک آزمایششونده را از اندازة نسبی اشیای درون اتاق تحریف کنند نیز: اتاق اِیمز Ames room
سامانۀ ایمنی منطقۀ حرکت فرودگاهairport movement-area safety system, Amassواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که به کمک نرمافزار پیشبینیکننده با ایجاد ارتباط بین رادارهای آسماننگر و سطحنگر خطر برخوردهای احتمالی را بر سطح باند و خزشراه و پیشگاه هشدار میدهد
عمصلغتنامه دهخداعمص . [ ع ُ ] (ع اِ) نوعی از خوردنی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و در اقرب الموارد به فتح عین ضبط شده است .
حمزلغتنامه دهخداحمز. [ ح َ ] (ع مص ) حمز شراب ؛ گزیدن شراب زبان را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زبان گز شدن . (منتهی الارب ). || حمز هم ؛ سوختن اندوه دل را. (منتهی الارب ). || تیز کردن . || فراهم آوردن . || (حا مص ) زبان گزی . || گرفتگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
همساللغتنامه دهخداهمسال . [ هََ ] (ص مرکب ) هم سال . هم سن . (آنندراج ). دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند. (یادداشت مؤلف ). همزاد : کنون صد پسر گیر همسال اوبه بالا و چهر و بر و یال او. فردوسی .سیاوش مرا بود همسال و دوست روا
همسالیلغتنامه دهخداهمسالی . [ هََ ] (حامص مرکب ) هم سالی . همسال بودن . هم سن بودن : از سر همدمی و همسالی نشدی یک زمان از او خالی .خاقانی .
همسانلغتنامه دهخداهمسان . [ هََ ] (ص مرکب ) هم سان . مساوی . (آنندراج ). مانند. همانند : گر کسی گوید که در گیتی کسی همسان اوست گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای . منوچهری .نگاری تن جانور صدهزارکز ایشان دو همسان ندارد نگار.
همسیرازلغتنامه دهخداهمسیراز. [ هََ ] (اِ) ترجمه . (برهان ). برساخته ٔ دساتیر است . (از حواشی برهان چ معین ).
همسایگیلغتنامه دهخداهمسایگی . [ هََ ی َ / ی ِ ] (حامص مرکب ) همسایه بودن . جوار. مجاورت . (یادداشتهای مؤلف ).- همسایگی جستن ؛ همسایه شدن با کسی : مجویید همسایگی با بدان مدارید افسوس نابخردان . <p
آواخلغتنامه دهخداآواخ . (صوت ) آوخ . آه . وای . افسوس . دردا : آواخ ز پیمان و ز پیمانه ٔ او. مولوی .|| (اِ) قسمت . نصیب . (برهان ). || آوای نرم . همس . صوت خفی . حسیس . و رجوع به نرم شود.
همساللغتنامه دهخداهمسال . [ هََ ] (ص مرکب ) هم سال . هم سن . (آنندراج ). دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند. (یادداشت مؤلف ). همزاد : کنون صد پسر گیر همسال اوبه بالا و چهر و بر و یال او. فردوسی .سیاوش مرا بود همسال و دوست روا
همسالیلغتنامه دهخداهمسالی . [ هََ ] (حامص مرکب ) هم سالی . همسال بودن . هم سن بودن : از سر همدمی و همسالی نشدی یک زمان از او خالی .خاقانی .
همسانلغتنامه دهخداهمسان . [ هََ ] (ص مرکب ) هم سان . مساوی . (آنندراج ). مانند. همانند : گر کسی گوید که در گیتی کسی همسان اوست گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای . منوچهری .نگاری تن جانور صدهزارکز ایشان دو همسان ندارد نگار.
همسیرازلغتنامه دهخداهمسیراز. [ هََ ] (اِ) ترجمه . (برهان ). برساخته ٔ دساتیر است . (از حواشی برهان چ معین ).
همسایگیلغتنامه دهخداهمسایگی . [ هََ ی َ / ی ِ ] (حامص مرکب ) همسایه بودن . جوار. مجاورت . (یادداشتهای مؤلف ).- همسایگی جستن ؛ همسایه شدن با کسی : مجویید همسایگی با بدان مدارید افسوس نابخردان . <p
دلهمسلغتنامه دهخدادلهمس . [ دَ ل َ م َ ] (ع ص ، اِ) مرد دلیر دوربین و شب رو. (منتهی الارب ). شخص باجرأت و رسا در کارها. (از اقرب الموارد). || شیر. (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). || امر دور و غیر واضح . (منتهی الارب ). امر غامض و غیر واضح . (از اقرب الموارد). || شب سخت تاریک . || مرد چاب
مدهمسلغتنامه دهخدامدهمس . [ م ُ دَ م َ ] (ع ص ) امر مدهمس ؛ کارپوشیده . (منتهی الارب ). مستور. (از اقرب الموارد) (متن اللغة). گویند: امر مدهمس و منهمس . (اقرب الموارد).
کهمسلغتنامه دهخداکهمس . [ ک َ م َ ] (اِخ ) پدر قبیله ای از ربیعةبن حنظلة. (منتهی الارب ). نام پدر قبیله ای از تازیان . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کهمسلغتنامه دهخداکهمس . [ ک َ م َ ] (اِخ ) ابن الحسن القیسی ، مکنی به ابوعبداﷲ تابعی است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (صفوة الصفوه ج 3 ص 234).