هندویلغتنامه دهخداهندوی . [ هَِ دُ ] (ص نسبی ) هندویی . هندی : رای تو هست برتر از رای هندوان تیغ تو هست برتر از تیغهندوی . رودکی . || (اِ) آن است که زر به صراف دهند و از او تنخواه بجای دیگر نویسانده گیرند و این رسم هندوستان است و آن
هندویلغتنامه دهخداهندوی . [ هَِ ] (ص نسبی ، اِ) هندو : عشق از دل سعدی به ملامت نتوان بردگر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی .سعدی .
هندویفرهنگ فارسی عمید۱. از مردم هند؛ هندی.۲. (اسم) زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در هند رایج است.
دستبرگhandout 2واژههای مصوب فرهنگستانیک یا چند برگ کاغذ حاوی اطلاعات کلی دربارۀ یک موضوع که برای دنبال کردن مطلب در کلاس یا سخنرانی و امثال آن در میان حاضران پخش میکنند
اطلاعیهhandout 1واژههای مصوب فرهنگستانمطلبی حاوی اطلاعات موردنظر یک سازمان که روابطعمومی آن برای اطلاعرسانی به رسانهها یا قرار دادن در اختیار مخاطبان تهیه و تدوین میکند
حسن هندوئیلغتنامه دهخداحسن هندوئی . [ ح َ س َ هَِ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خانمیرزا بخش لردگان شهرستان شهرکرد 32هزارگزی خاور لردگان شش هزارگزی راه عمومی لردگان به پل کوه . (؟) جلگه . معتدل . سکنه ٔ آن 374 تن . زبان فارسی ، لری
هندوی نسبلغتنامه دهخداهندوی نسب . [ هَِ دُ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه نسبتش به هندوان میرسد : زاغ جز هندوی نسب نبوددزدی از هندوان عجب نبود.نظامی .
هندوی نسبلغتنامه دهخداهندوی نسب . [ هَِ دُ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه نسبتش به هندوان میرسد : زاغ جز هندوی نسب نبوددزدی از هندوان عجب نبود.نظامی .
هندوی گویلغتنامه دهخداهندوی گوی . [ هَِ دُ ] (نف مرکب ) آنکه سخن به هندی گوید. هندی زبان : ز رومی رخ هندوی گوی اوشه رومیان گشته هندوی او.نظامی .
هندوی اژدهالغتنامه دهخداهندوی اژدها. [ هَِ دُ اِ دَ ] (اِ مرکب ) کنایه از شمشیر است و تیغ هندی . (برهان ).
هندوانهفرهنگ فارسی عمیدسیاه: ◻︎ خاقانی است هندوی آن هندُوانهزلف / وآن زنگیانه خال سیاه مدوّرش (خاقانی: ۲۱۹).
هفت هندولغتنامه دهخداهفت هندو. [ هََ هَِ ] (اِ مرکب ) کنایه از کواکب سیار است . هفت ستاره . هفت سیاره : چنین گفت : ایمن مباشیدکس از این هفت هندوی کحلی جرس .نظامی .
عرطبلغتنامه دهخداعرطب . [ ] (ع اِ) حَسَک است که به هندوی کوکهرو نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از مخزن الادویه ). رجوع به حسک شود.
سفتجةلغتنامه دهخداسفتجة. [ س ُ ت َ ج َ ] (معرب ، اِ) اسم است از سَفتَجَه . (منتهی الارب ). معرب سفته که بهندی آن را هندوی گویند. (غیاث ) (آنندراج ).
هندوی نسبلغتنامه دهخداهندوی نسب . [ هَِ دُ ن َ س َ ] (ص مرکب ) آنکه نسبتش به هندوان میرسد : زاغ جز هندوی نسب نبوددزدی از هندوان عجب نبود.نظامی .
هندوی گویلغتنامه دهخداهندوی گوی . [ هَِ دُ ] (نف مرکب ) آنکه سخن به هندی گوید. هندی زبان : ز رومی رخ هندوی گوی اوشه رومیان گشته هندوی او.نظامی .
هندوی اژدهالغتنامه دهخداهندوی اژدها. [ هَِ دُ اِ دَ ] (اِ مرکب ) کنایه از شمشیر است و تیغ هندی . (برهان ).
هندوی باریک بینلغتنامه دهخداهندوی باریک بین . [ هَِ ی ِ با ] (اِخ ) کنایه از کوکب زحل است . (برهان ).