هولغتنامه دهخداهو. (اِ) آه و نفس . (برهان ). هوی .رجوع به هوی شود. || (اِ صوت ) کلمه ای است که از برای آگاهانیدن و خبر کردن گویند. (برهان ).- های و هو یا هیاهو ؛ به معنی هلالوش و بانگ و فریاد و مشغله است : چه عاشق است که فریاد دردناکش
هولغتنامه دهخداهو. (اِخ ) در تداول صوفیان مخفف هُوَ و مراد خدای تعالی است : یا هو؛ ای خدا. (یادداشت به خط مؤلف ). پنهانی است که مشاهده ٔ آن غیر را درست نیاید. (تعریفات میرسیدشریف ) : صبغةاﷲ چیست ؟ رنگ خُم ّ هوپیسه ها یک رنگ گردد اندر او. <p class="author
هولغتنامه دهخداهو. [ هََ / هُو ] (اِ) خبر بی اصل . خبر دروغ . سروصدا درباره ٔ چیزی که حقیقت ندارد. چُو.- هو انداختن ؛ خبری بی اساس را در میان مردم شایع کردن .- هوچی ؛ کسی که خبرهای بی اساس را برای من
هولغتنامه دهخداهو. [ هََ / هُو ] (اِ) زردآب و ریمی را گویند که از زخم و جراحت برمی آید. || آب دزدیدن زخم و جراحت را نیز گفته اند. (برهان ). و در این صورت هو مبدل اَو و آب است . (از انجمن آرا). || ماه . قمر. || ابر. (ناظم الاطباء).
جزیرة راستگرد ورود و خروجright-in right-out islandواژههای مصوب فرهنگستانمحوطة مثلثیشکل برآمدهای که با مسدود کردن قسمتی از راه در انتهای مسیر ورودی به تقاطع، مانع انجام حرکات گردش به چپ و عبور مستقیم میشود
اعتبار و درستیسنجیverification & validation, V&Vواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو مرحله اعتبارسنجی و درستیسنجی نرمافزار
تماس و برخاستtouch-and-goواژههای مصوب فرهنگستانفرود تمرینی که در آن هواپیما اجازه دارد بهدفعات با باند تماس مختصر پیدا کند
هؤلاءلغتنامه دهخداهؤلاء. [ ها ءُ لا ءِ ] (ع ضمیر) این گروه . و این مرکب است از هاء تنبیه + اولاء اسم اشاره .
هول هولکیلغتنامه دهخداهول هولکی . [ هََ هََ ل َ / هُو هُو ل َ] (ص نسبی ، ق مرکب ) با دستپاچگی و با نهایت شتاب .
هوی و هوسلغتنامه دهخداهوی و هوس . [ هََ وا وُ هََ وَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) میل و خواهش نفس : حقیقت سرایی ست آراسته هوی و هوس گرد برخاسته . سعدی .رضا و ورع نیکنامان حرهوی و هوس رهزن و کیسه بر.سعدی .
هوهاءةلغتنامه دهخداهوهاءة. [ هََ ءَ ] (ع ص ) گول . (منتهی الارب ) (آنندراج ). احمق . (اقرب الموارد). || چاهی که در آن متعلق و جای فرودآمدن نباشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
هواکةلغتنامه دهخداهواکة. [ هََوْ وا ک َ ] (ع ص ) بوی بد. (منتهی الارب ). || مؤنث هواک . (اقرب الموارد). رجوع به هواک شود.
هواگونلغتنامه دهخداهواگون . [ هََ ] (ص مرکب ) به رنگ هوا. به مانند هوا : عشق را مرغ هوائی یابدکاین هواگون قفسش نشناسد.خاقانی .
داهولغتنامه دهخداداهو. (اِخ ) نام تیره ای از ایل اینانلو از ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
دراهولغتنامه دهخدادراهو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دلگان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر، واقع در 40هزارگزی باختر بزمان و کنار راه مالرو بمپور به ریگان ، با 250 تن سکنه . آب آن از رودخانه و قنات و راه آن مالرو است . ساکنان ای
درنونهولغتنامه دهخدادرنونهو. [ دَ ن َ وَ ] (اِ) خراب شدن و ویران گشتن . (لغت محلی شوشتر، خطی ). || بی نام و نشان شدن ، و مخفف آن دَرَنْبو است . (لغت محلی شوشتر، خطی ).
درهولغتنامه دهخدادرهو. [ دَ ] (اِ) یک قسم دریچه و یا پنجره ای که از میان وی گلوله را بغلطانند. (ناظم الاطباء).