هوارلغتنامه دهخداهوار. [ هََ ] (اِ) خاک و خشت و آنچه از خراب شدن سقف یا قسمتهای دیگر بنایی فروریزد. (یادداشت بخط مؤلف ). آوار. || فریادی است برای استمداد واستعانت هنگامی که حریق یا خرابی در جایی پدید آید و یا مصیبتی دیگر روی نماید. (یادداشت بخط مؤلف ).- هوار کردن (کشیدن
هوارفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه از سقف یا دیوار خانه فروریزد؛ آوار.۲. صدای فروریختن سقف یا بنا.۳. دادوفریاد؛ جاروجنجال.⟨ هوار کشیدن: (مصدر لازم) [عامیانه] داد کشیدن؛ جاروجنجال کردن.⟨ هوار زدن: (مصدر لازم) = ⟨ هوار کشیدن
حوارلغتنامه دهخداحوار. [ ح ِ / ح َ ] (ع مص ) جواب و اصل آن مصدر است از حاوره محاورة. (منتهی الارب ). جواب و پاسخ . (ناظم الاطباء). کسی را جواب دادن . (ترجمان بن علی ). محاوره . (زوزنی ). مجاوبه . (المصادر بیهقی ).جواب دادن . (دهار). مراجعه ٔ کلام . (اقرب المو
حوارلغتنامه دهخداحوار. [ ح ُ / ح ِ ] (ع اِ) بچه ٔ ناقه همین که بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد. (منتهی الارب ). بچه ٔاشتر همین که زاییده شود یا مادامی که از شیر بازداشته شود. بچه ٔ اشتر نر و ماده یکسان بود تا شیر میخورد. (مهذب الاسماء). ج ، احوره . (مهذب الا
حوارلغتنامه دهخداحوار. [ ح ُوْ وا ] (ع اِ) میده ٔ سپید و هر طعامی که آنرا سپید کرده باشند. (ناظم الاطباء).
حوایرلغتنامه دهخداحوایر. [ ح َ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حایرة،گوسپند و زن که هرگز جوان نشوند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به حائرة شود.
هوارپانلغتنامه دهخداهوارپان . [هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش کامیاران شهرستان سنندج . دارای 174 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
هوارتلغتنامه دهخداهوارت . (اِخ ) کلمان (1854-1926 م .). از خاورشناسان فرانسوی زبان است که در ژورنال آسیایی مقالاتی در باب آثار ادبی ایران و به خصوص حروفیه دارد و نیز تحقیقات دیگری درباره ٔ مشرق زمین کرده است . رجوع به ج <span
هوارپانلغتنامه دهخداهوارپان . [هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش کامیاران شهرستان سنندج . دارای 174 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
هوارتلغتنامه دهخداهوارت . (اِخ ) کلمان (1854-1926 م .). از خاورشناسان فرانسوی زبان است که در ژورنال آسیایی مقالاتی در باب آثار ادبی ایران و به خصوص حروفیه دارد و نیز تحقیقات دیگری درباره ٔ مشرق زمین کرده است . رجوع به ج <span
رهوارلغتنامه دهخدارهوار. [ رَهَْ ] (ص مرکب ) مرکب رونده ٔ فراخ گام و خوش راه و نجیب . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) : یکی اسب رهوار زیر اندرش لگامی بزرآژده بر سرش . فردوسی .نیکخوی را به ره عمر درزیر خرد مرکب رهوار کن . <p cla
شاهوارلغتنامه دهخداشاهوار. (ص مرکب ) (مرکب از: شاه + وار، پسوند نسبت و اتصاف و لیاقت ) چون شاه . || هر چیز لایق شاه . (فرهنگ نظام ).هر چیز خوب و نفیس و اعلا که لایق پادشاهان باشد از جواهر و اسباب خانه و مانند آنها. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از سروری ). بر هر چیز مرغوب
شهوارلغتنامه دهخداشهوار. [ ش َهَْ ] (اِخ ) دهی است دو فرسخ و نیم میانه ٔ جنوب و مغرب به میناب بفارس . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
شهوارلغتنامه دهخداشهوار. [ ش َهَْ ] (ص مرکب ) مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان ) (غیاث ) : به دیباها و زیورهای شهوارز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین ).در آنجا تختها بنهاده بسیاربر آن بر جامه های خ
زهوارلغتنامه دهخدازهوار. [ زِهَْ ] (اِ مرکب ) حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه . حاشیه . کناره . زوار. (فرهنگ فارسی معین ).- زهواردررفته ؛ سخت پیر یا سخت ضعیف . سخت بیکاره و ناتوان :