هولکلغتنامه دهخداهولک . [ ل َ ] (اِ) گردکان بازی . (انجمن آرا). جوزبازی و گردکان بازی را گویند و بعضی گردون بازی را گفته اند و آن چرخی باشد که طفلان از چوب و خلاشه سازند و بر آب روان نصب کنند تا آب بر آن خورده به گردش درآید. (آنندراج ) (برهان ).
هولکلغتنامه دهخداهولک . [ هََ ل َ ] (اِ) آبله ٔ دست و پا. || هلاکت . (آنندراج ). || مویز که انگور خشک باشد. (آنندراج ) (فرهنگ اسدی ) : چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک به باغ . صیدلانی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ).|| نقطه
هولیقلغتنامه دهخداهولیق . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب . دارای 601 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
عولقلغتنامه دهخداعولق . [ ع َ ل َ ] (ع اِ) غول . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || سگ ماده ٔ حریص . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گرگ . || گرسنگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دنب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دن
عولکلغتنامه دهخداعولک . [ ع َ ل َ ] (ع اِ) گردانیدگی است وقت کلام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لجلجه ای است در زبان . (از اقرب الموارد). گردانیدگی سخن در دهان و لجلجه در لسان . (ناظم الاطباء). || رگ رحم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رگ زهدان . (ناظم الاطباء). رگی است در رحم گوسفند. (از اقرب ال
ام عولقلغتنامه دهخداام عولق . [ اُم ْ م ِ ع َ ل َ ] (ع اِمرکب ) سگ ماده . (از المرصع). و رجوع به عولق شود.
هولکیلغتنامه دهخداهولکی . [ هََ / هُو ل َ ] (ص نسبی ،ق ) در تداول عامه ، بشتاب . (یادداشت مرحوم دهخدا).- هول هولکی ؛ شتابزده . به شتابی تمام . با دستپاچگی .
هول هولکیلغتنامه دهخداهول هولکی . [ هََ هََ ل َ / هُو هُو ل َ] (ص نسبی ، ق مرکب ) با دستپاچگی و با نهایت شتاب .
سمدلغتنامه دهخداسمد. [ س َ ] (ع ق ) همیشه ، یقال : هولک سمداً؛ ای سرمداً. (منتهی الارب ) (از آنندراج ).
hulkدیکشنری انگلیسی به فارسیهولک، کشتی سنگین و کندرو، کشتی، بدنه کشتی، لاشه کشتی، تنه کشتی، بزرگ بنظر رسیدن، با سنگینی و رخوت حرکت کردن
صیدلانیلغتنامه دهخداصیدلانی . [ ص َ دَ ] (اِخ ) تخلص شاعری باستانی است ودر لغت فرس اسدی به بیت ذیل او استشهاد کرده است :چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک بباغ .(لغت فرس چ اقبال ص 303).
درون آمدنلغتنامه دهخدادرون آمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) داخل شدن . وارد گشتن : خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون تر شدم . نظامی .یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو. سعدی .- <span c
مویزلغتنامه دهخدامویز. [ م َ ] (اِ) ممیز. میویز. سکج . کشمش . زبیب . مامیچ . انگور خشک . (یادداشت مؤلف ). میمیز. (برهان ). قسمی است کلان از انگور که خشک کرده نگاه دارند. مردم عام آن را منقی گویند و به هندی داکهه نامند. (غیاث ) (از آنندراج ). به عربی آن را زبیب گویند و از آن نبید سازند. (از ا
هولکیلغتنامه دهخداهولکی . [ هََ / هُو ل َ ] (ص نسبی ،ق ) در تداول عامه ، بشتاب . (یادداشت مرحوم دهخدا).- هول هولکی ؛ شتابزده . به شتابی تمام . با دستپاچگی .
مجهولکلغتنامه دهخدامجهولک . [ م َ ل َ ] (ص مصغر) مجهول خرد. مجهول حقیر. گمنام بی سر و پا : از این مفلوجکی زین دود کندی از این مجهولکی بی دودمانی . انوری .و رجوع به مجهول شود.