وادهلغتنامه دهخداواده . [ دَ / دِ ] (اِ) اصل و بنا و ماده ٔ هر چیز باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خروشیدن از خودستایی . (برهان ) (آنندراج ). خروش در خودستایی . (ناظم الاطباء).
وادهفرهنگ فارسی معین(دِ) (دِ یا دَ) 1 - (اِ.) اصل ، بنا، شالوده . 2 - (پس .) به صورت پسوند آید به معنی فوق : خانواده ، کواده .
گوادهلغتنامه دهخداگواده . [ دِ ] (اِخ ) سیاستمداری فرانسوی که در سن امیلیون متولد شد (1758 - 1794م .). وی از حزب ژیرندن بود.گواده با کوه نشینان جنگ کرد ولی سر او را بریدند.
واچیدهلغتنامه دهخداواچیده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پخش شده پس از چیدن ومرتب شدن . به هم خورده پس از آنکه چیده شده باشد.
وادعلغتنامه دهخداوادع . [ دِ ] (اِخ ) ابن اسود راسی محدث است . (منتهی الارب ). صاحب تاج العروس این کلمه را «وداع بن الاسودالراسبی » ضبط کرده است واصح بنظر میرسد. رجوع به وادع بن الاسود الراسبی شود.
وادعلغتنامه دهخداوادع . [ دِ ] (ع ص ) ساکن . (تاج العروس ) (اقرب الموارد). آرمیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مستقر. مانده . (از اقرب الموارد). || مطمئن . (از اقرب الموارد). || تن آسان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آسان . نال الملک وادعاً؛ یعنی به دست آورد ملک
وادعلغتنامه دهخداوادع . [ دِ ](اِخ ) ابن سلیمان مکنی به ابومسلم و متوفی به سال 489 هَ . ق . (مطابق 1096 م .) قاضی معرة النعمان بود که در زمان خود بر امور آن ناحیه استیلا داشت . این اثیر درباره ٔ وی گفته است : وی از لحاظ همت و
خانه وادهلغتنامه دهخداخانه واده . [ ن َ / ن ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خانواده . (ناظم الاطباء). رجوع به خانواده شود.
وادادنلغتنامه دهخداوادادن . [ دَ ] (مص مرکب ) بازدادن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پس دادن . دوباره دادن . (ناظم الاطباء). رد کردن : آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و ورد و از برگ و گیاه . مولوی .خار در پا شد چنین دشوار یاب خ
خانوادهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رابطه واده، فامیل برادری اهل خانه، اهل بیت، خانوار، تبار، خاندان، دودمان، سلسله، شجره خانوادگی آل، سلاله، ذریه اهل و عیال، عائله (عایله)، اهل ایل، قبیله، نژاد▼ صلۀ رحم خانوادهداری، عائلهمندی(عایلهمندی)، عیالواری، اجاق
کدوادهلغتنامه دهخداکدواده . [ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) (از کد بمعنی کده + واده ) (یادداشت مؤلف ). بنای دیوار عمارت و خانه را گویند. (برهان ). بنای خانه را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). بنیادخانه . (اوبهی ) : دنیا دار محنت است و و
والغتنامه دهخداوا. (حرف ) چون حرف عطفی برای اتباع و مزاوجه ها و گاه معنی تکرار و تأکید را رساند: رنگ و وارنگ ، جور و واجور و میتوان آن را بدل الف (آ) دانست درترکیباتی نظیر: رنگ وارنگ (رنگارنگ ) در تداول مردم تهران ، شوشتر و خراسان . || (پیشوند) وا (مزید مقدم ) گاه بر سر فعل درآید و خلاف و
خانوادهلغتنامه دهخداخانواده . [ ن َ / ن ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خاندان . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). دودمان . خیل خانه . (ناظم الاطباء). تبار. دوده : اصیل زاده و از خانواده ٔ حرمت بزرگوار و به ا
خانه وادهلغتنامه دهخداخانه واده . [ ن َ / ن ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خانواده . (ناظم الاطباء). رجوع به خانواده شود.
ریوادهلغتنامه دهخداریواده . [ ری دِه ْ ] (اِخ ) دهی از بخش جغتای شهرستان سبزوار. دارای 226 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده ٔ آنجا غلات و پنبه و راه آن ماشین رو است . از آثار قدیم مزار قبر کلاتی در آنجاست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="
سروادهلغتنامه دهخداسرواده . [ س َرْ دَ / دِ ] (اِ) قافیه ٔ شعر همچو بهار و نگار و هزار و زمین و کمین و امین . حرف دال در این لغت و لغت ماقبل بنا بر قاعده ٔ کلی نقطه دار است . (برهان ). قافیه باشد. (اوبهی ). قافیه ٔ شعر. (رشیدی ) : به
گوادهلغتنامه دهخداگواده . [ دِ ] (اِخ ) سیاستمداری فرانسوی که در سن امیلیون متولد شد (1758 - 1794م .). وی از حزب ژیرندن بود.گواده با کوه نشینان جنگ کرد ولی سر او را بریدند.