وارفلغتنامه دهخداوارف . [ رُ ] (اِ) بادزن . مروحه . (ناظم الاطباء). بادبزن . || هر چیز انباشته از کاه . (ناظم الاطباء). || هر چیز برآمده . (از ناظم الاطباء).
وارفلغتنامه دهخداوارف . [ رِ ] (ع ص ) باطراوت . تازه . نبات وارف ؛ ای ناضر. (اقرب الموارد). || بسیارسبز، نیک سبز و گوالنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). نبات وارف ؛ گیاه گوالیده ٔ نیک سبز شده . (ناظم الاطباء). || فراخ . (از مهذب الاسماء). وسیع. متسع. ظل وارف ؛ یعنی ممتد. (از اقرب الموارد).<
وارولغتنامه دهخداوارو.(اِ) مقابل رو. پشت . عکس . (از یادداشتهای مؤلف ).- وارو زدن در کاری ؛ بعکس آن رفتار کردن . بخلاف آن رفتن . جهت مقابل آن برگزیدن .|| واروک . زگیل . رجوع به واروک شود.
واروفرهنگ فارسی عمید۱. وارون؛ واژگون.۲. (اسم مصدر) (ورزش) در ژیمناستیک، پشتک.⟨ وارو زدن: (مصدر لازم)۱. (ورزش) پشتک زدن در آب، گود زورخانه، و بر روی زمین.۲. برعکسِ کار کس دیگر کاری انجام دادن.
وارفتگیلغتنامه دهخداوارفتگی . [ رَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی وارفته . مضمحل شدن . (غیاث از چراغ هدایت ) (آنندراج ). اضمحلال . (ناظم الاطباء). || گداز یافتن . (غیاث ، از چراغ هدایت ) (آنندراج ). گداختگی . (ناظم الاطباء). و رجوع به وارفتن شود.
وارفتنلغتنامه دهخداوارفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) متحیر شدن . (آنندراج ). تعجب کردن . سست شدن از یأس . بکلی نومید شدن . مبهوت و مأیوس شدن . (از یادداشتهای مؤلف ). || مضمحل و از هم پاشیده شدن . متلاشی گشتن . (ناظم الاطباء). بشدت ذوب شدن . آب شدن . از هم جدا شدن اجزاء چیزی در آب و غیره . از یک
وارفتهلغتنامه دهخداوارفته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مضمحل . || متلاشی شده . (ناظم الاطباء). || در تداول زنان سست و بی نیروی کار و بی فکرو جز آن : خاله وارفته . (از یادداشتهای مؤلف ). شل وول . بی دست و پا. بی سر و زبان . بی جربزه . و رجوع به وارفتن شود. |
وارفولغتنامه دهخداوارفو. (اِخ ) نام موضعی است به مازندران سر راه آمل به ساری .(مازندران و استرآباد رابینو ص 132 بخش انگلیسی ).
ظهیرالدینلغتنامه دهخداظهیرالدین . [ ظَ رُدْ دی ] (اِخ ) ابوالحسن علی بن الامام ابوالقاسم زیدبن محمدبن الحسین البیهقی . او یکی از علمای مشهور قرن ششم هجری است ، و در حدود سنه ٔ 490 هَ . ق . متولد شده و در سنه ٔ 565 هَ . ق . وفات یا
ابوالفتحلغتنامه دهخداابوالفتح . [ اَ بُل ْ ف َ ] (اِخ ) بُسْتی . علی بن محمدبن حسین بن یوسف بن محمدبن عبدالعزیز ملقب به نظام الدین شاعر مشهور. ابن خلکان گوید: او صاحب طریقتی انیقه و تجنیسی انیس و بدیعالتأسیس است و از گفته های اوست : من اصلح فاسده ارغم حاسده . من اطاع غضبه اضاع ادبه . عادات الساد
وارفتگیلغتنامه دهخداوارفتگی . [ رَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی وارفته . مضمحل شدن . (غیاث از چراغ هدایت ) (آنندراج ). اضمحلال . (ناظم الاطباء). || گداز یافتن . (غیاث ، از چراغ هدایت ) (آنندراج ). گداختگی . (ناظم الاطباء). و رجوع به وارفتن شود.
وارفتنلغتنامه دهخداوارفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) متحیر شدن . (آنندراج ). تعجب کردن . سست شدن از یأس . بکلی نومید شدن . مبهوت و مأیوس شدن . (از یادداشتهای مؤلف ). || مضمحل و از هم پاشیده شدن . متلاشی گشتن . (ناظم الاطباء). بشدت ذوب شدن . آب شدن . از هم جدا شدن اجزاء چیزی در آب و غیره . از یک
وارفتهلغتنامه دهخداوارفته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مضمحل . || متلاشی شده . (ناظم الاطباء). || در تداول زنان سست و بی نیروی کار و بی فکرو جز آن : خاله وارفته . (از یادداشتهای مؤلف ). شل وول . بی دست و پا. بی سر و زبان . بی جربزه . و رجوع به وارفتن شود. |
وارفولغتنامه دهخداوارفو. (اِخ ) نام موضعی است به مازندران سر راه آمل به ساری .(مازندران و استرآباد رابینو ص 132 بخش انگلیسی ).
غوارفلغتنامه دهخداغوارف . [ غ َ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غارفة. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غارفة شود.
طوارفلغتنامه دهخداطوارف . [ طَ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طارف . || چشمها، گویند: لاتراه الطوارف . (منتهی الارب ). چشمان . (منتخب اللغات ). || دد که برباید شکار را. || خیمه و خرگاه دامنها درواکرده جهت نگریستن ماوراء آن . (منتهی الارب ). خیمه که دامن او برداشته شود تا بیرون نظر کرده شود. (منتخب اللغات