وامقلغتنامه دهخداوامق . [ م ِ ] (اِ) یکی از اصطلاحات بازی نرد و آن داوی است که بر یازده کشند. (از برهان قاطع). || کنایه از عاشق : جمال خلق لطیفش به صورت عذر است بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست .سوزنی .
وامقلغتنامه دهخداوامق . [ م ِ ] (اِخ ) نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات ) : ابر بارنده ز بر چون دیده ٔ وامق شودچون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند. ناصرخسرو.چو همت آمد هر هشت داده به جنت چو وامق آمد هر هفت کرده به ع
وامقلغتنامه دهخداوامق . [ م ِ ] (ع ص ) دوست دارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). نعت از مقه . دوستدار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وامچکلغتنامه دهخداوامچک . [ چ َ ] (اِ) این کلمه شکسته ٔ «بادامچه » است .گونه ای بادام وحشی و آن درختچه ای است و در کوههای کرج و پشند در ارتفاع 1400گزی روید. این نام را در پشند به این گونه ارژن دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مشقولیهلغتنامه دهخدامشقولیه . [ م َ لی ی َ ] (اِخ ) نام مادرزن وامق باشد و وامق عاشق عذرا بود و قصه ٔ وامق و عذرا مشهور است . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
فلاطوسلغتنامه دهخدافلاطوس . [ ف َ ] (اِخ ) استاد عذرا، معشوقه ٔ وامق ، و قصه ٔ وامق و عذرا به جهان مشهور. (برهان ) : فلاطوس برگشت و آمد به راه برِ حجره ٔوامق نیکخواه .عنصری (از ابیات باقی مانده از وامق و عذرا، از اسدی طوسی ).
مکدیطسلغتنامه دهخدامکدیطس . [ م َ طُ ] (اِخ ) نام پدر وامق است که عاشق عذرا باشدو قصه ٔ وامق و عذرا مشهور است . (برهان ). نام پدر وامق است که عاشق عذرا باشد. (آنندراج ). نام پدر وامق .(ناظم الاطباء). مکذیطس . (فرهنگ اوبهی ) : که مکدیطس آن جایگه داشتی به شاهی بدو
آسنستانلغتنامه دهخداآسنستان . [ س ِ ن ِ ] (اِخ ) نام پدرزن وامق که سرانجام وامق او را بکشت : بفرمود تا آسنستان پگاه بیامد به نزدیک رخشنده ماه . عنصری .
اسنستانلغتنامه دهخدااسنستان . [ اَ ن ِ / اَ س ِن ِس ْ ت ْ ] (اِخ ) نام پدرزن وامق است که عاقبت وامق او را بکشت (در داستان وامق و عذرای عنصری ). (سروری ) (برهان ):بفرمود تا اسنستان پگاه بیامد بنزدیک رخشنده ماه بدو داد فرخنده دخترش رابگوهر بیاراست