وانگاهفرهنگ فارسی عمید۱. آن زمان؛ آن وقت.۲. با وجود این: ◻︎ افسر خاقان وانگاه سر خاکآلود / خیمهٴ سلطان وانگاه فضای درویش (سعدی۳: ۷۳۸).
وانگهلغتنامه دهخداوانگه . [ گ َه ْ ] (ق مرکب ) آنزمان . || بعلاوه : وانگه بغلی نعوذ باﷲمردار در آفتاب مرداد.سعدی .
وانگهیلغتنامه دهخداوانگهی . [ گ َ ] (ق مرکب ) سپس . (یادداشت مرحوم دهخدا). پس . پس از آن . بعد : بدو گفت شیرین که دادم نخست بده وانگهی جان من پیش تست . فردوسی .چرخش ز زرِّ زرد کنی وانگهی در اودندانه ٔ بلورین گردش فروکنی . <p
وانیةلغتنامه دهخداوانیة.[ ی َ ] (ع ص ) تأنیث وانی است . رجوع به وانی شود.- ناقة وانیة ؛ ماده شتر سست و مانده ٔ از سیر و سفر. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فاترة طلیح . (اقرب الموارد).
وأنةلغتنامه دهخداوأنة. [ وَءْ ن َ ] (ع ص ) زن پهن تن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). تأنیث وأن است . رجوع به وأن شود.
استغفراللـهفرهنگ فارسی عمید۱. در مقام توبه و استغفار گفته میشود: خدایا مراببخش، استغفرالله!.۲. در هنگام نفی و انکار گفته میشود؛ هرگز؛ خدا نکند: ◻︎ من رند و عاشق وآنگاه توبه / استغفراللّه استغفراللّه (حافظ: ۸۳۶).
فرعون وارلغتنامه دهخدافرعون وار.[ ف ِ ع َ / عُو ] (ص مرکب ، ق مرکب ) آنکه زور گوید و سرکشی کند یا خود را خداوند جهان خواند : فرعون وار لاف اناالحق همی زنی وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست .سعدی .
یوسفلغتنامه دهخدایوسف . [ س ُ ] (اِخ ) (شیخ یوسف ) نام نخستین مؤسس دولت مستقل اسلامی در ناحیه ٔ ملتان از هندوستان است . وی در تاریخ 847 هَ . ق .به حکومت نایل گردید و یکی دو سال فرمانروایی کرد وآنگاه درگذشت . اخلاف وی ملقب به «لنکا» تا سال <span class="hl" di
استاد شهیدلغتنامه دهخدااستاد شهید. [ اُ ش َ ] (اِخ ) شهید بلخی شاعر مشهور عهد سامانی : استادشهید زنده بایستی وآن شاعر تیره چشم روشن بین تا شاه مرا مدیح گفتندی بالفاظ خوش و معانی رنگین . دقیقی .وآنگاه که شعر پارسی گوئی استاد ش
دیوانگاهلغتنامه دهخدادیوانگاه . [ دی ] (اِ مرکب ) محکمه . دیوانخانه . دیوانگه . جای و مستقر دیوانیان .
دیوانگاهلغتنامه دهخدادیوانگاه . [ دی ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور با 677 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
کاروانگاهلغتنامه دهخداکاروانگاه . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) نام ناحیه ای درهفت فرسنگی «رباط طمغاج » و نه فرسنگی «رباط سرهنگ ». (نزهة القلوب چ لیسترانج ، المقالة الثالثه ص 177).
کاروانگاهلغتنامه دهخداکاروانگاه . [ کارْ / رِ ] (اِ مرکب ) کاروانگه . کاروانسرا ومحل اقامت کاروان . (ناظم الاطباء). خان : نگه کردم بگرد کاروانگاه بجای خیمه و جای رواحل . منوچهری .کاروان ظفر و قافله ٔ فت
کاروانگاهلغتنامه دهخداکاروانگاه . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راورشهرستان کرمان ، واقع در 59هزارگزی شمال باختری راورو 18هزارگزی شمال راه فرعی راور به کرمان . دارای <spa