ورلغتنامه دهخداور. [ وَ ] (اِ) سبق و تخته ٔ اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. (آنندراج ) (برهان ). سبق و تخته ٔ درس کودکان . تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق . (فرهنگ فارسی معین ).- <span
ورلغتنامه دهخداور. [ وَرر ] (ع اِ) برسوی ران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وَرِک . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ارزانی و فراخ سالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خصب . (اقرب الموارد).
ورلغتنامه دهخداور. [ وِ ] (اِ) پرگویی . گفتار بیهوده . سخن بیهوده . سخن بیفایده .- ور زدن ؛ در تداول ، پرگویی کردن . حرفهای بیهوده گفتن .
ور و ورلغتنامه دهخداور و ور. [ وِرْرُ وِ ] (اِ) پرحرفی . سخنان پوچ و بیهوده . در تداول ، پی درپی سخن گفتن . حرف زدن . تلقین و تکرار. پرحرفی :ضرب المثلی در مقام استهزاء کردن تحصیل علم گویند: پالاندوزی است و دریای علم نه ملایی است و وروور. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع شود به امثال و حکم دهخدا.
ور و ورلغتنامه دهخداور و ور. [ وِرْرُ وِ ] (اِ) پرحرفی . سخنان پوچ و بیهوده . در تداول ، پی درپی سخن گفتن . حرف زدن . تلقین و تکرار. پرحرفی :ضرب المثلی در مقام استهزاء کردن تحصیل علم گویند: پالاندوزی است و دریای علم نه ملایی است و وروور. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع شود به امثال و حکم دهخدا.
وردار و ورماللغتنامه دهخداوردار و ورمال . [ وَ دا رُ وَرْ ] (نف مرکب ) در تداول ، کسی که پول یا مال اشخاص را بالا میکشد. مال مردم خور. (فرهنگ فارسی معین ) : دلم بربود و زد بر چاک دردم ، بچه حمالی به عمر خود ندیدم من چنین وردار و ورمالی .(از یادداشت
ورثلغتنامه دهخداورث . [ وِ ] (ع مص ) اِرث . وِراثَة. رثة. تراث . ارثة. میراث گرفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به وراثة شود.
وردانشاهلغتنامه دهخداوردانشاه . [ ] (اِخ ) نام عام امرای وردانه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ذوالحاجب شود.
ورایالغتنامه دهخداورایا. [ وَ ] (ع اِ) آفریدگان و خلق اﷲ. (آنندراج ). مخلوقات و آنچه خدای تعالی آفریده است . (ناظم الاطباء).
دام پرورلغتنامه دهخدادام پرور. [ پ َ وَ ] (نف مرکب ) پرورنده ٔ حیوانات اهلی . مربی دام . تربیت کننده ٔ دام یعنی حیوانات اهلی .
دانش پرورلغتنامه دهخدادانش پرور. [ ن ِ پ َ وَ ] (نف مرکب ) که دانش پرورد. که در پرورش علم و فضل کوشد. که در بسط و توسعه ٔ علم سعی کند. || (ن مف مرکب ) پرورده بدانش . مربای به علم . به علم و دانش تربیت شده .
دانسورلغتنامه دهخدادانسور.[ سُر ] (فرانسوی ، ص ، اِ) دوستدار رقص . رقصنده . رقاص . که رقاصی پیشه دارد.
دانش آورلغتنامه دهخدادانش آور.[ ن ِ وَ ] (نف مرکب ) آورنده ٔ دانش . حامل علم . عرضه کننده ٔ دانش و علم و فضل . عالم . دانشمند : آن دانش آوری که رزین فهم فیلسوف در بحر دانشش نتواند زدن شنا.اسدی .