وراسانلغتنامه دهخداوراسان . [ وَ ] (ص ، از اتباع ) هراسان . (فرهنگ فارسی معین ).- هراسان و وراسان ؛ هراسان . (فرهنگ فارسی معین ).
گورسانلغتنامه دهخداگورسان . (اِ مرکب ) مخفف گورستان . (فهرست ولف ) : بر این دشت من گورسانی کنم برومند را شورسانی کنم . فردوسی .یکی گورسان کرد از آن دشت کین که جایی ندیدند پیدا زمین . فردوسی .ز گودرزی
وراشینلغتنامه دهخداوراشین . [ وَ ] (ع اِ) ج ِ وَرَشان و آن قمری است . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به ورشان و رجوع به قانون ابوعلی کتاب ثالث ص 66 شود.
خوراسانلغتنامه دهخداخوراسان . [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) املاء دیگر از خراسان .(یادداشت بخط مؤلف ) : سال سی ام از هجرت مردان خوراسان مرتد شدند. (مجمل التواریخ و القصص ).