وراقلغتنامه دهخداوراق . [ وَرْ را ] (ع ص ) مرد بسیار درم و دینار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). بسیاردرم . (مهذب الاسماء). || کاغذبرنده ٔ ورق ساز. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). صاحب ورق . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کاغذفروش . (فرهنگ فارسی مع
وراقلغتنامه دهخداوراق . [ وِ ] (ع اِ) هنگام برگ برآوردن درخت . (ناظم الاطباء). هنگام برگ بیرون آوردن درخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || ج ِ وَرِق . (ناظم الاطباء). || ج ِ وَرَق . (المنجد) (ناظم الاطباء). || ج ِ ورق [ به حرکات سه گانه ٔ واو ] . (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم
وراقلغتنامه دهخداوراق . [ وَ ] (ع اِ) گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سبزی زمین از گیاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
وراقلغتنامه دهخداوراق . [ وَ قِن ْ ] (ع اِ) وراقی . ج ِورقاء. (منتهی الارب ). رجوع به ورقاء و وراقی شود.
وراغلغتنامه دهخداوراغ . [ وَ ] (اِ) شعله ٔ آتش . (آنندراج ) (برهان ) (از ناظم الاطباء) : آتش عشق چون شود پنهان کز زبانم کشد زبانه وراغ . فرقدی (از آنندراج و انجمن آرا).- وراغ ور ؛ شعله ور. (از ناظم الاطباء).
وراکلغتنامه دهخداوراک . [ وِ ] (ع اِ) جایی که پای راکب باشد از پالان و جامه که بدان مورک پالان را بیارایند. (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آن جای پالان که سوار پای خود را بر آن قرارمیدهد و آن جای از پالان که چون سوار از سواری مانده گردد پای خود را دولا در آن جای می نهد و جامه
یوراکلغتنامه دهخدایوراک . (اِخ ) زبان اورال وآلتایی قوم سمواید (شمال شرقی روسیه ). (یادداشت مؤلف ).
وراغفرهنگ فارسی عمید۱. آتش؛ فروغ و تابش و شعلۀ آتش: ◻︎ آتش عشق چون کنم پنهان / کز دهانم کشد زبانه وراغ (حکیم علی فرقدی: مجمعالفرس: وراغ).۲. روشنی؛ فروغ.
وراقةلغتنامه دهخداوراقة. [ وِ ق َ ] (ع اِمص ) کاغذتراشی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || کتاب نویسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). حرفه ٔ وراق . (اقرب الموارد). کراسه نویسی . (السامی فی الاسامی ). رجوع به وراقت شود.
وراقیلغتنامه دهخداوراقی . [ وَ ] (ع اِ) وراق . ج ِ ورقاء. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورقاء شود.
وراقیلغتنامه دهخداوراقی . [ وَ قا ] (ع اِ) ج ِ ورقاء.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ورقاء شود.
نورالدینلغتنامه دهخدانورالدین . [ رُدْ دی ](اِخ ) علی بن عبداﷲ سفطی مصری ، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین و معروف به وراق و ابوالحسن وراق . رجوع به ابوالحسن وراق و نیز رجوع به علی وراق شود.
خطیریلغتنامه دهخداخطیری . [ خ َ ] (اِخ ) نام او سعدبن علی وراق بود. رجوع به سعدبن علی وراق در این لغت نامه شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ سفطی مصری مالکی مشهور به وراق و ملقّب به نورالدین ، مکنّی به ابوالحسن . رجوع به علی وراق شود.
علی مالکیلغتنامه دهخداعلی مالکی . [ ع َ ی ِ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ سفطی مصری مالکی ، مشهور به وراق و ملقب به نورالدین و مکنی به ابوالحسن . رجوع به علی وراق شود.
علی مصریلغتنامه دهخداعلی مصری . [ ع َ ی ِ م ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ سفطی مصری مالکی . مشهور به وراق و ملقب به نورالدین و مکنی به ابوالحسن . رجوع به علی وراق شود.
وراقةلغتنامه دهخداوراقة. [ وِ ق َ ] (ع اِمص ) کاغذتراشی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || کتاب نویسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). حرفه ٔ وراق . (اقرب الموارد). کراسه نویسی . (السامی فی الاسامی ). رجوع به وراقت شود.
وراقیلغتنامه دهخداوراقی . [ وَ ] (ع اِ) وراق . ج ِ ورقاء. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورقاء شود.
وراقیلغتنامه دهخداوراقی . [ وَ قا ] (ع اِ) ج ِ ورقاء.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ورقاء شود.
سراج الوراقلغتنامه دهخداسراج الوراق . [ س ِ جُل ْ وَرْ را ] (اِخ ) (605 - 695 هَ . ق .) سراج الدین عمربن محمدبن حسن . شاعر مصری است . وی کاتب دربار امیر یوسف والی مصر بود. او را دیوان شعری است بزرگ . صفدی قسمتی از آن را که بنام «لمع
محمود وراقلغتنامه دهخدامحمود وراق . [ م َ دِ وَرْ را ] (اِخ ) مورخ معاصر سلطان محمود غزنوی است و تاریخ بیهقی میگوید: تاریخی کرده است از اول عالم تا سنه ٔ 409 هَ . ق . و از این سنه به بعد را بیهقی نوشته است . (تاریخ بیهقی ص 362).<br
ذوثلاثة اوراقلغتنامه دهخداذوثلاثةاوراق . [ ث َ ث َ ت َ اَ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به ذوثلاث ورقات به معنی شبدر شود. طرفیلن ، طریفولیون .
ذوخمسة اوراقلغتنامه دهخداذوخمسة اوراق . [ خ َ س َ ةَ اَ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به ذوخمس اصابع شود. و صاحب اختیارات گوید: ذوخمسة اوراق و ذوخمسة اصابع فنجنکشت است و صاحب جامع سهو کرده است که میگوید فنطافلون غیر پنجنگشت است و در این باب قول صاحب منهاج معتبر است ذوخمسة اقسام و ذوخمسة اجنحة نیز گویند در صفت