ورخچیلغتنامه دهخداورخچی . [ وَ رَ ] (حامص ) زشتی . (برهان ) (آنندراج ). کراهت منظر. (فرهنگ فارسی معین ) : اگر نظرت بر ورخچی بیفتد دلت برنشورد. (فرهنگ فارسی معین از معارف بهاء ولد چ 1338 ص 14). || زبونی
عق شدنلغتنامه دهخداعق شدن . [ ع ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حال قی به کسی دست دادن . (از فرهنگ فارسی معین ). اشکوفه افتادن کسی را: به سبب بیماری اگر در گلوی تو چیزی بگیرد از ورخجی بیرون شو کن که خسکی در گلوی من فرورفته است عق ام میشود از آن سوتر روم . (معارف بهأولد ص <span cl