وردهلغتنامه دهخداورده . [ وَ دَ / دِ ] (ص ، اِ) برده : و ابوبکر چون به مدینه آمده سپاه بفرستاد و بفرمود که حرب کنید با هر که مرتد شده است از عرب یا به اسلام بازآید یا همه را ورده کنید و بکشید. (تاریخ طبری بلعمی ). ترسیدند پیغمبر به حی
وردهلغتنامه دهخداورده . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران ، واقع در 34هزارگزی شمال باختر کرج ، دارای 454 تن سکنه است . امام زاده ای در این ده به نام عبدالقادر وجود دارد که از آثار باستانی است . رج
وردهلغتنامه دهخداورده . [ ] (اِخ ) دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه ، در 30هزارگزی جنوب خاور رازقان ، سر راه شاه عباس قزوین به اصفهان ، دارای 925 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
وردهلغتنامه دهخداورده . [ وَ دَ / دِ ] (اِ) برج . (برهان ). خانه ٔ کبوتر درسنگستان و خصوصاً برج کبوترخان . (ناظم الاطباء). || برج کبوتر. (برهان ) (صحاح الفرس ). || چوبی که کبوتربازان در دست گرفته و کبوتران رابدان پرواز میدهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین
وردهفرهنگ فارسی عمید۱. برجی که کبوتران در آن خانه کرده باشند؛ کبوترخانه.۲. چوبی که کبوتربازان به دست میگیرند و با آن کبوتر میپرانند.
گوریدهلغتنامه دهخداگوریده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) ژولیده . آشفته . درهم و برهم ، چنانکه موی یا ریسمان و ابریشم و جز آن . (یادداشت مؤلف ).
وردةلغتنامه دهخداوردة. [ وَ دََ ] (ع اِ) یکی ورد، به معنی گل و گل سرخ . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ورد شود. || هلاکت : وقع فی وردة؛ ای هلکة. || مؤنث ورد. (منتهی الارب ). به معنی اسب گلگون . (اقرب الموارد). رجوع به ورد شود. || (ص ) (عشیة ...) شب که افق آن سرخ باشد و دراساس آمده
وردةلغتنامه دهخداوردة. [ وُ دَ ] (ع اِ) گلگونی . (ازمنتهی الارب ). رنگ گلی در اسب . (از اقرب الموارد).
ورده کردنلغتنامه دهخداورده کردن . [ ] (مص مرکب ) چکه کردن سقف . (یادداشت مؤلف ): وَکَف َ توکافاً؛ چکیدن سقف خانه از باران ؛ یعنی ورده کردن . (صراح ذیل وکف ).
گل وردهلغتنامه دهخداگل ورده .[ گ ُ وَ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 209هزارگزی جنوب خاوری قاین . هوای آن گرم و دارای 21 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم است . شغل اهالی زر
متغیرواژهنامه آزادورده (وَردِه). برابر پارسی برای متغیر در انگارش (ریاضیات) همانا ورده است. آن از ریشه های وردیدن (تغییر کردن) و ورداندن (تغییر دادن) در زبان پهلوی می آید. آن همالِ پردازه برای تابع است. آن با واژۀ vary در زبان های اروپایی هم ریشه است. نگاه کنید به واریانس که فرهنگستان به وردایی برگردانده است.
ورده کردنلغتنامه دهخداورده کردن . [ ] (مص مرکب ) چکه کردن سقف . (یادداشت مؤلف ): وَکَف َ توکافاً؛ چکیدن سقف خانه از باران ؛ یعنی ورده کردن . (صراح ذیل وکف ).
درآوردهلغتنامه دهخدادرآورده . [ دَ وَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) داخل کرده شده . واردشده . سپوخته . || جای و قرار داده شده : مدثر؛ جامه در سر درآورده . || مدغم . || خارج شده . || پایین آورده . || پی هم شده : مردف ؛ از پی درآورده . || درهم کرده شده : مشبک ؛ انگشتان و
دردخوردهلغتنامه دهخدادردخورده . [ دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دردخورد. گرفتار درد. (ناظم الاطباء) : جنس زن یابی و نیابی کس جنس یاران دردخورده ٔ خویش .خاقانی .<b
دست پروردهلغتنامه دهخدادست پرورده . [ دَ پ َرْ وَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دست پرور.دست پرورد. تربیت شده به دست دیگری . مربا: دست پرورده ٔفلان کس بودن ؛ صنیع فلان بودن . تربیت شده ٔ فلان بودن .
دست خوردهلغتنامه دهخدادست خورده . [ دَ خوَرْ/ خُوْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کالای مستعمل . تباه شده .(آنندراج ). فرسوده . لمس شده . دست فرسوده : ترا ز سیلی استاد رخ فسرده شودمتاع از نظر افتد چو دست خو
دست نخوردهلغتنامه دهخدادست نخورده . [ دَ ن َ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) سالم . چنانکه نهاده باشند. || بکر. دوشیزه . به مهر.