وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَ ] (حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر) مخفف و از آن : وزان پس یلان سینه را دید و گفت که اکنون چه داری تو اندر نهفت . فردوسی .وزان چاره جستن بدان روزگاروزان پوشش جامه ٔ شهریار.فردوسی .<
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَ ] (نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. (آنندراج ) (برهان ). روان . (غیاث اللغات ). وزنده . (ناظم الاطباء). در حال وزیدن : خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است . منوچه
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَزْ زا ] (ع ص ) سنجش کننده . وزن کننده . بسیار وزن کننده . (غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و وزن میکند. (ناظم الاطباء) : همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ ز برکشیدن زر عطای او وزا
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وِ] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص ) برابر کردن میان دو چیز. (آنندراج ). موازنه . (المصادر زوزنی ) (ناظم الاطباء). همسنگی . (فرهنگ فارسی معین ) : و نگذارد که نااهل
گوجانلغتنامه دهخداگوجان . (اِخ ) دهی از دهستان میزدج بخش حومه ٔ شهرستان شهرکرد که در 31 هزارگزی جنوب باختری شهرکرد و 3 هزارگزی راه نارسیان به باباحیدر واقع شده است . کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="l
گیوزانلغتنامه دهخداگیوزان . [ ] (اِخ ) نام کوهی است که احجار آن توتیا باشد. (آنندراج ) (شعوری ج 1ص 303). در جای دیگر دیده نشد. رجوع به توتیا شود.
دره وزانلغتنامه دهخدادره وزان . [ دَ رِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج . واقع در 52هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 12هزارگزی شمال شیخ عطار. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران
دره وزانلغتنامه دهخدادره وزان . [ دَ رِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورخوره بخش مرکزی شهرستان سقز. واقع در 20هزارگزی جنوب خاور سقز و 6هزارگزی جنوب ده اسماعیلیه ، 380 تن سکنه . آب آن از چشمه و ر
وزانونلغتنامه دهخداوزانون . [وَزْ زا ] (ع ص ، اِ) ج ِ وزان . (مهذب الاسماء). به معنی آنکه بار سنجد. در حالت رفعی . رجوع به وزان شود.
وزانةلغتنامه دهخداوزانة. [ وِ / وَ ن َ ] (ع مص ) خردمند و سنجیده عقل گردیدن و محکم رأی شدن . (منتهی الارب ).
وزاندنلغتنامه دهخداوزاندن . [ وَ دَ ] (مص ) وزانیدن . متعدی وزیدن . به وزیدن داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نمانم به ایران زمین بار و برگ بریشان وزانم یکی باد مرگ . فردوسی .باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم . (کتاب المعارف
وزانیلغتنامه دهخداوزانی . [ وَزْ زا ] (حامص ) وزن کردن . بارها را به ترازو یا قپان یا آلت وزن سنجیدن و وزن آنها را تعیین کردن : ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت همه علم خدا آنگه که بنشینی بوزانی .سنایی .
وزانیدنلغتنامه دهخداوزانیدن . [ وَ دَ ] (مص ) وزاندن . به وزیدن داشتن : همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی . (کتاب المعارف ). || دمیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || برزدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
علی حلبیلغتنامه دهخداعلی حلبی . [ ع َ ی ِ ح َ ل َ ] (اِخ ) ابن محمد وزان حلبی ، مکنّی به ابوالحسن . رجوع به علی وزان شود.
وزانونلغتنامه دهخداوزانون . [وَزْ زا ] (ع ص ، اِ) ج ِ وزان . (مهذب الاسماء). به معنی آنکه بار سنجد. در حالت رفعی . رجوع به وزان شود.
وزانةلغتنامه دهخداوزانة. [ وِ / وَ ن َ ] (ع مص ) خردمند و سنجیده عقل گردیدن و محکم رأی شدن . (منتهی الارب ).
وزاندنلغتنامه دهخداوزاندن . [ وَ دَ ] (مص ) وزانیدن . متعدی وزیدن . به وزیدن داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نمانم به ایران زمین بار و برگ بریشان وزانم یکی باد مرگ . فردوسی .باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم . (کتاب المعارف
وزانیلغتنامه دهخداوزانی . [ وَزْ زا ] (حامص ) وزن کردن . بارها را به ترازو یا قپان یا آلت وزن سنجیدن و وزن آنها را تعیین کردن : ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت همه علم خدا آنگه که بنشینی بوزانی .سنایی .
وزانیدنلغتنامه دهخداوزانیدن . [ وَ دَ ] (مص ) وزاندن . به وزیدن داشتن : همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی . (کتاب المعارف ). || دمیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || برزدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دران و دوزانلغتنامه دهخدادران و دوزان . [ دَرْ را ن ُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) درادوزا. راتق و فاتق . رجوع به درادوزا و درانه و دوزانه شود.
دره وزانلغتنامه دهخدادره وزان . [ دَ رِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج . واقع در 52هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 12هزارگزی شمال شیخ عطار. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران
دره وزانلغتنامه دهخدادره وزان . [ دَ رِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورخوره بخش مرکزی شهرستان سقز. واقع در 20هزارگزی جنوب خاور سقز و 6هزارگزی جنوب ده اسماعیلیه ، 380 تن سکنه . آب آن از چشمه و ر
دره جوزانلغتنامه دهخدادره جوزان . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تمین بخش میرجاوه شهرستان زاهدان . واقع در 37هزارگزی جنوب باختری میرجاوه و 13هزارگزی باختر راه فرعی خاش به میرجاوه ، با 100 تن
دلسوزانلغتنامه دهخدادلسوزان . [ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ززو ماهرو، بخش الیگودرز، شهرستان بروجرد با 156 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).