وسیطلغتنامه دهخداوسیط. [ وَ ] (اِخ ) شهر واسط که مابین کوفه و بصره واقع شده . (ناظم الاطباء). رجوع به واسط (اِخ ) شود.
وسیطلغتنامه دهخداوسیط. [ وَ ] (اِخ ) کتابی است در فقه . (غیاث اللغات از لطائف و منتخب و صراح ) (آنندراج ) : این چنین رخصت بخواندی در وسیطیا بده ست این مسئله اندر محیط.مولوی .
وسیطلغتنامه دهخداوسیط.[ وَ ] (ع ص ، اِ) آنکه در نسب میانه و در قدر و منزلت بلندتر باشد. گویند: فلان وسیطهم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آنکه در نسبت میانه و در محل رفیع باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || میانجی میان دو خصم . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم ا
وسیطفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که میان دو نفر میانجیگری میکند؛ میانجی.۲. کسی که بین دیگران مقامش بالاتر است.۳. وسطی؛ میانی.
وسیطفرهنگ فارسی معین(وَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - میانجی دو دشمن . 2 - آن که از لحاظ نسب خانوادگی میانه ولی از لحاظ قدر و منزلت بلندتر باشد.
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
وسیطةلغتنامه دهخداوسیطة. [ وَ طَ ] (ع ص ، اِ) مؤنث وسیط. (فرهنگ فارسی معین ) رجوع به وسیط شود. || آبی که بر گل و لای غالب باشد. گویند: صار الماء وسیطة؛ ای غلب علی الطین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
وسیطةلغتنامه دهخداوسیطة. [ وَ طَ ] (ع ص ، اِ) مؤنث وسیط. (فرهنگ فارسی معین ) رجوع به وسیط شود. || آبی که بر گل و لای غالب باشد. گویند: صار الماء وسیطة؛ ای غلب علی الطین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
توسیطلغتنامه دهخداتوسیط. [ ت َ ] (ع مص ) اندر میان کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). در میان آوردن چیزی .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در میان قرار دادن . (از اقرب الموارد). || وسیط و میانجی شدن . (از اقرب الموارد). واسطه شدن : زآنکه نفع نان در
توسیطفرهنگ فارسی عمید۱. در میان قرار دادن چیزی.۲. چیزی را از وسط دونیمه کردن.۳. میانجی کردن؛ واسطه ساختن.
باب الوسیطلغتنامه دهخداباب الوسیط. [ بُل ْ وَ ] (اِخ ) یکی از چهار در دیوار شمالی مسجد حرام (مکه ٔ معظمه ) : ... و بر دیوار شمالی که آن طول مسجد است چهار درست بر گوشه ٔ مغربی باب الوسیط است بیک طاق ... (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ برلین ص 106).