وسیملغتنامه دهخداوسیم . [ وَ ](ع ص ) وجه وسیم ؛ روی نیکو. (مهذب الاسماء). || خوب روی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).جمیل . خوب صورت . (غیاث اللغات ). گویند: فلان وسیم ؛ ای حسن الوجه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، وسماء، وسام .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) <span class=
وسیمفرهنگ مترادف و متضاد۱. پریچهر، پریرخ، خوبرو، خوشگل، زیبارو، زیبا، قشنگ، مهرخ، مهلقا ۲. چشمنواز، خوشمنظر ≠ بدلقا
وسملغتنامه دهخداوسم . [ وَ ] (ع مص ) نشان کردن و داغ نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). داغ کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || چیره شدن بر کسی در خوبی و زیبایی و جمال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). به نیکویی غلبه کردن .(تاج المصادر بیهقی ). || (اِ) عیب . (غیاث ا
وشملغتنامه دهخداوشم . [ وَ ] (اِ) بخار عموماً و بخاری که در ایام زمستان در هوا پیدا شود خصوصاً. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ). بخارها باشد عموماً همچو بخاری که از آب گرم و دیگ طعام و چیزهای دیگر خیزد و نزم را گویند خصوصاً و آن بخاری باشد تیره و تاریک و ملاصق زمین . (برهان ) (ناظم الا
وشملغتنامه دهخداوشم . [ وَ ] (ع اِ) نشان و علامت . (ناظم الاطباء). نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده ، سازند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). خال . ج ، وشوم ، وِشام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد) :
وشملغتنامه دهخداوشم . [ وُ ] (اِ) پرنده ای باشد شبیه به تیهو لیکن از تیهو کوچکتر است ، و آن را عربان سمانی و سلوی و ترکان بلدرچین گویند. (برهان ). کرک و بلدرچین که به تازی سلوی گویند. (ناظم الاطباء) : در جنب علو همتت چرخ ماننده ٔ وشم پیش چرغ است .<p class=
وصیملغتنامه دهخداوصیم . [ وَ ] (ع اِ)مابین خنصر و بنصر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). گشادگی میان خنصر و بنصر. (اقرب الموارد).
وسیمةلغتنامه دهخداوسیمة. [وَ م َ ] (ع ص ) مؤنث وسیم . زن جمیل نیکوروی . ج ، وسام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به وسیم شود.
وسيمدیکشنری عربی به فارسیخوبرو , خوش ايند , خوش منظر , دلپذير , مطبوع , خوش قيافه , زيبا , سخاوتمندانه
وسیم کردنلغتنامه دهخداوسیم کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خوش منظرساختن . زیبا کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : گفت مژده تو را که عدل ملک کرد عالم به خلق خویش وسیم .عطأبن یعقوب (از فرهنگ فارسی معین از تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج <span clas
نه های تسبیح که امروزه بصورت سیم های ریز طلا ونقره و یا مسی در اطراف الا ت زرین وسیمین ساخته می شوددیکشنری فارسی به عربیصياغة تخريمية
وسیم کردنلغتنامه دهخداوسیم کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خوش منظرساختن . زیبا کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : گفت مژده تو را که عدل ملک کرد عالم به خلق خویش وسیم .عطأبن یعقوب (از فرهنگ فارسی معین از تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج <span clas
وسیمةلغتنامه دهخداوسیمة. [وَ م َ ] (ع ص ) مؤنث وسیم . زن جمیل نیکوروی . ج ، وسام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به وسیم شود.
توسیملغتنامه دهخداتوسیم . [ ت َ ] (ع مص ) به موسم آمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). به موسم حاضر آمدن . یقال : وسموا و عرفوا، کما یقال عیدوا فی العید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || بسی داغ کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از آنندراج ). || (اصطلاح عر