وشلغتنامه دهخداوش . [ وَ ] (ص ) وشت . (فرهنگ فارسی معین ). خوب و خوش ، چنانکه گویند: وش آمدی ، یعنی خوش آمدی . (برهان ). خوب و خوش و زیبا. (ناظم الاطباء).- وش آمدن ؛ خوش آمدن . (ناظم الاطباء) : باد اگرچه وش آمد و دلکش بر حدث بگذرد
وشفرهنگ فارسی عمیدمثل؛ مانند؛ شبیه (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پریوش، مهوش، شاهوش، رستموش، عیاروش، تلخوش.
وشفرهنگ فارسی عمید۱. (کشاورزی) غوزۀ پنبه.۲. (کشاورزی) پنبه؛ پنبهدانه که در غوزه قرار دارد.۳. [قدیمی] ریشۀ دستار.۴. [قدیمی] نوعی بافتۀ ابریشمی.
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون کوری ـ وایسCurie-Weiss lawواژههای مصوب فرهنگستان[ژئوفیزیک] قانونی که بیان میکند در دماهای بالاتر از دمای کوری، پذیرفتاری مغناطیسی مادة پارامغناطیسی با دمای مطلقِ بین دمای ماده و دمای کوری تناسب معکوس دارد [فیزیک] قانونی که میگوید پذیرفتاری مغناطیسی مواد پارامغناطیسی با اختلاف دمای جسم و دمای کوری نسبت عکس دارد
وشایحلغتنامه دهخداوشایح . [ وَ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ وشاح .(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وشاح شود.
وشکلیدهلغتنامه دهخداوشکلیده . [ وَ ک ُ دَ / دِ ] (ن مف )وشکرده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وشکرده شود.
مهوشفرهنگ نامها(تلفظ: mahvaš) (= ماه وش) ، ← ماه وش؛ به علاوه (در قدیم) (شاعرانه) مانند ماه و (به مجاز) زیبارو .
وشایحلغتنامه دهخداوشایح . [ وَ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ وشاح .(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وشاح شود.
وشکلیدهلغتنامه دهخداوشکلیده . [ وَ ک ُ دَ / دِ ] (ن مف )وشکرده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وشکرده شود.
وشنهلغتنامه دهخداوشنه . [ وِ ن َ / ن ِ ] (اِ) گیاه کنب و شاهدانه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
دانش فروشلغتنامه دهخدادانش فروش . [ ن ِ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ دانش . عالم . فیض بخش . دانشمند : بیامد یکی مردمزدک بنام سخنگوی و با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش . فردوسی .همی گفت و خاقان
دانش نیوشلغتنامه دهخدادانش نیوش . [ن ِ ] (نف مرکب ) نیوشنده ٔ دانش . شنونده ٔ دانش . مطیع علم و دانش . که گوش فرا دانش و علم دهد : چو نامه بخواند خداوند هوش بیارید آن رای دانش نیوش .فردوسی .
دانکو فروشلغتنامه دهخدادانکو فروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ دانکو. فروشنده ٔ حبوب . بنشن فروش .بقال امروزین . خواربارفروش .
دانوشلغتنامه دهخدادانوش . (اِخ ) نام مردی که عذرا را فروخت و عذرا نام معشوقه ٔ وامق است و داستان این دو عاشق و معشوق را عنصری بنظم کشیده بوده است منتهی از مجموع آن جز ابیاتی بشاهد لغات در فرهنگها بجای نمانده است : گذشته بر او بر بسی کام و دام یکی تیزپائی و دانوش
دتوشلغتنامه دهخدادتوش . [ دِ ] (اِخ ) از ادباء فرانسه است و به سیاست نیز پرداخته و نمایشنامه ها نوشته و بعضویت انجمن دانش (فرهنگستان ) فرانسه در آمده است . مولد وی تور (1680 م .) و وفاتش در پاریس (1754 م .) بوده است . (از قام