وقعلغتنامه دهخداوقع. [ وُ ] (ع ص ) آبگیرناک . (منتهی الارب ): امکنة وقع؛ جاهای آبگیرناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
وقعلغتنامه دهخداوقع. [ وُق ْ ق َ ] (ع ص ، اِ) وقوع . ج ِ واقع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). به معنی مرغ فرودآینده از هوا. (آنندراج ) (منتهی الارب ). رجوع به واقع شود.
وقعلغتنامه دهخداوقع. [ وَ ] (ع مص ) دردناک گردیدن گوشت پا از درشتی و سنگناکی زمین . (از اقرب الموارد). || پابرهنه رفتن . (اقرب الموارد). شتاب رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || وقوع . سقوط کردن . (از اقرب الموارد). افتادن . || سخن درانداختن از هر جنس . (منتهی الارب ) (آنندرا
وقعلغتنامه دهخداوقع. [ وَ ق َ ] (ع مص ) دردناک گردیدن پای کسی از زمین درشت و سنگ . (منتهی الارب ). دردمند شدن پای از درشتی زمین . (تاج المصادر بیهقی ). || سوده و تنگ شدن پای و سم از سنگ و از زمین درشت . (منتهی الارب ). سوده شدن پای از رفتن در راه درشت و سنگلاخ . || (اِ) سنگ . وقعه یکی آن . (
وقعلغتنامه دهخداوقع. [ وَ ق ِ ] (ع ص ) ابر که در آن امید باران باشد، یا ابر تنک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).رجوع به وَقْع شود. || پای و سم سوده از سنگ و از زمین درشت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
پوکهلغتنامه دهخداپوکه . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) فشنگ که باروت وگلوله در آن ننهاده باشند. غلاف فشنگ بی سرب و باروت یا خالی شده از سرب و باروت پس از تیراندازی . فشن» که ماده ٔ سوزنده و گلوله ندارد. || پوک .- زغال پوکه ؛ زغال که یکبار آن
گوکهلغتنامه دهخداگوکه . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) به معنی تکمه است و معرب آن قوقه است . (آنندراج ). گوی گریبان و تکمه . (برهان ). گوک . گو. گوی . (حاشیه ٔ برهان ). رجوع به گوک شود. || بمعنی گوساله باشد که بچه ٔ گاو است . (برهان ). گوساله . (آنندراج ). || دانه هایی ر
گوکهلغتنامه دهخداگوکه . [ ک َ / ک ِ ] (اِخ ) دهی است در نزدیکی لاهیجان . رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ص 16 و ترجمه ٔ آن کتاب ص 37 شود.
وقهلغتنامه دهخداوقه . [ وَق ْه ْ ] (ع مص ) فرمانبرداری کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
وقعةلغتنامه دهخداوقعة. [ وِ ع َ ] (ع اِ) هیأت ِ افتادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).برای نوع است . (از اقرب الموارد). گویند: انه لحسن الوقعة. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
وقعتلغتنامه دهخداوقعت . [ وَ ع َ ] (ع اِ) سختی و آسیب کارزار. (غیاث اللغات ). || جنگ . کارزار. (مهذب الاسماء).- وقعت افتادن ؛ جنگ پیش آمدن : مهلب بن ابی صفره را با وی وقعت افتاد. (مجمل التواریخ ). رجوع به وقعة شود.
وقعةالمجازلغتنامه دهخداوقعةالمجاز. [ وَ ع َ تُل ْ م َ ] (اِخ ) نام جنگی است که میان روم و فاطمیان در ساحل صقلیه (سیسیل ) اتفاق افتاد. رجوع به ابوالحسن کلبی شود.
وقعةلغتنامه دهخداوقعة. [ وَ ع َ ] (ع اِ) خواب آخر شب . (اقرب الموارد). || آسیب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آسیب کارزار که در پی یکدیگر آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). صدمه پس از صدمه . (اقرب الموارد). کارزار. (مهذب الاسماء) : ناقه ٔ صالح از حسد مکشیدپایه ٔ
رقماءلغتنامه دهخدارقماء. [ رَ ] (ع اِ) وقع فی الرقم الرقماء؛ اذا وقع فیما لایقوم به . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
وقعةلغتنامه دهخداوقعة. [ وِ ع َ ] (ع اِ) هیأت ِ افتادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).برای نوع است . (از اقرب الموارد). گویند: انه لحسن الوقعة. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
وقعتلغتنامه دهخداوقعت . [ وَ ع َ ] (ع اِ) سختی و آسیب کارزار. (غیاث اللغات ). || جنگ . کارزار. (مهذب الاسماء).- وقعت افتادن ؛ جنگ پیش آمدن : مهلب بن ابی صفره را با وی وقعت افتاد. (مجمل التواریخ ). رجوع به وقعة شود.
وقعةالمجازلغتنامه دهخداوقعةالمجاز. [ وَ ع َ تُل ْ م َ ] (اِخ ) نام جنگی است که میان روم و فاطمیان در ساحل صقلیه (سیسیل ) اتفاق افتاد. رجوع به ابوالحسن کلبی شود.
وقعةلغتنامه دهخداوقعة. [ وَ ع َ ] (ع اِ) خواب آخر شب . (اقرب الموارد). || آسیب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آسیب کارزار که در پی یکدیگر آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). صدمه پس از صدمه . (اقرب الموارد). کارزار. (مهذب الاسماء) : ناقه ٔ صالح از حسد مکشیدپایه ٔ
حرف توقعلغتنامه دهخداحرف توقع. [ ح َ ف ِ ت َ وَق ْ ق ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در زبان عرب مانند لَعَل َّ. رجوع به حرف (اصطلاح نحو) و به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
ماوقعلغتنامه دهخداماوقع. [ وَ ق َ ] (ع اِ مرکب ) اتفاق و حادثه و سانحه . (ناظم الاطباء). رویداد. ماجری . گزارش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
متوقعلغتنامه دهخدامتوقع. [ م ُ ت َ وَق ْ ق َ ] (ع ص )آرزو شده . امید داشته شده . مورد انتظار. مورد چشم داشت . منظور : در مسهل نادادن مرگ متوقع بود و در مسهل دادن مرگ و زندگانی هر دو متوقع بود. مسهل دادن اولیتر دیدم . (چهارمقاله ٔ نظامی ص 13</s
متوقعلغتنامه دهخدامتوقع. [ م ُ ت َ وَق ْ ق ِ ] (ع ص ) چشم دارنده به وقوع چیزی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). چشم دارنده به وقوع چیزی . متنظر و نگران . امیدوار. (ناظم الاطباء) : امیرالمؤمنین جویای این است و خواهان است و امیدوار است و متوقع است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <