ونجلغتنامه دهخداونج . [ وَ ] (اِ) بنجشک . گنجشک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) (برهان ). عصفور. (برهان ). چغوک . چوچک (در تداول مردم قزوین ) : شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج است و کبوتر.عنصری .
ونجلغتنامه دهخداونج . [ وَ ن َ ] (ص ) ناخوش و زشت و مبرم . (برهان ) (انجمن آرا).جهانگیری این بیت سنایی را شاهد آورده : سوی خانه دوست ناید چون قوی باشد محب وز ستانه ی ْ در نجنبدچون ونج باشد گدای .سنایی .
ونجلغتنامه دهخداونج . [ وَ ن َ ] (ع اِ) نوعی از اوتار یا رودجامه و رباب و چغانه . (منتهی الارب ) (مفاتیح العلوم خوارزمی ) (اقرب الموارد). و این معرب ونه ٔ فارسی است . (اقرب الموارد).
ونجلغتنامه دهخداونج . [ وِ ] (ص ) آنچه از قماش و جامه در هم فشرده شده و چین و نوردهای ناپسند پیدا کرده باشد. جامه ٔ ترنجیده و کیس شده . (یادداشت مرحوم دهخدا).- ونج شدن جامه ؛ در هم فشرده شدن آن . چین و چروک پیدا کردن آن .- ونج کردن ؛
گونجلغتنامه دهخداگونج .[ گ َ وَ ن َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان . واقع در 30 هزارگزی جنوب خاوری سیردان و 24 هزارگزی باختر شوسه ٔ قزوین به رشت . کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن <span c
گونشلغتنامه دهخداگونش . [ ن َ ] (اِخ ) (سیه کوه ) دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارا شهرستان اردبیل . واقع در 18000گزی جنوب باختری آستارا و 10000گزی شوسه ٔ آستارا به انزلی . جنگل و هوای آن گرمسیر و مرطوبی و سکنه ٔ آن <span cl
ونیزلغتنامه دهخداونیز. [ وِ ] (اِخ ) وندیک . بندقیه . (یادداشت مرحوم دهخدا). شهری است در ایتالیا که در میان قسمت کم عمق دریای آدریاتیک و بر روی چندین جزیره ٔ کوچک مجتمع بنیان نهاده شده است که خلیج ونیز را نیز تشکیل میدهد. این شهر در حدود 323000 تن سکنه دارد.
پونزفرهنگ فارسی عمیدمیخ کوتاه فلزی که ته آن پولک دارد و برای نصب کردن کاغذ و مانند آن به دیوار و سطوح دیگر به کار میرود.
ونجانلغتنامه دهخداونجان . [ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه در 10 هزارگزی شوسه ٔ میانه به تبریز، دارای 736 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
ونجنکلغتنامه دهخداونجنک . [ وَن ْج ْ ن َ] (اِ) شاهسفرغم . (لغت نامه ٔ اسدی ). شاه سپرغم . (حاشیه ٔ برهان قاطع). شاه اسپرم . (برهان ). ریحان . (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ). ضیمران . (برهان ) : ونجنک را همی نمونه کنددر گلستان [ زیر هامون ] به زلف ونجنکی .<p
ونجنکیلغتنامه دهخداونجنکی . [ وَن ْج ْ ن َ ] (ص نسبی ) منسوب به ونجنک ، به معنی ریحان .- زلف ونجنکی ؛ زلف شبیه به شاه اسپرم و ضیمران : ونجنک را همی نمونه کنددر گلستان به زلف ونجنکی .خسروی .
ونجنکفرهنگ فارسی عمید= ریحان: ◻︎ ونجنک را همی نمونه کند / زیر هامون به زلف ونجنکی (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۸۲).
ونهلغتنامه دهخداونه . [ وَ ن َ / ن ِ ] (اِ) ونج . قسمی ساز از ذوی الاوتار، یا قسمی سنج یا عود یا مزمر. (فیروزآبادی ). رجوع به ونج شود.
ونخلغتنامه دهخداونخ . [ وَ ن َ ] (اِخ ) نام جایی است . این کلمه را سوزنی در شعر زیر آورده است : امیر سانخ گویند منعم است به بلخ ز حد سانخ املاک اوست تا اوبخ در گشاده و خوان نهاده او داردگذشته گوشه ٔ دستارش از حصار ونخ . سوزنی .</p
ابویعقوبلغتنامه دهخداابویعقوب . [ اَ بو ی َ ] (ع اِ مرکب ) بنجشک . گنجشک . عصفور. (المزهر). چغو. چغوک . چکک . چکوک . خانگی . ونج . مرکو. میچکا (به لهجه ٔ مازندرانی ).
رودجامهلغتنامه دهخدارودجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) آلت موسیقی که زه دارد. ذات الاوتار. ساز زهی : طنبور؛ نوعی از رودجامه ها. (صراح ). طنبور؛ نوعی از رودجامه هاست . عازف ؛ چغانه که یکی از رودجامه هاست . (منتهی الارب ). رجوع به رودجامگان و رود شود. || عود. وَنَ
اجلغتنامه دهخدااج . [ ََ-ج ْ / َِ-ج ْ ] (پسوند/حرف ) مزید مؤخری است در امکنه . صورتی از اگ ، اک ، اه : آبج . اشترج . ایذج . خلج . خیارج . دعنج . رخج . روبنج . سهرج . سیرج . طسفونج (طیسفون ). غورج . فندورج . فهرج . قورج . ک
ونجانلغتنامه دهخداونجان . [ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه در 10 هزارگزی شوسه ٔ میانه به تبریز، دارای 736 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
ونجنکلغتنامه دهخداونجنک . [ وَن ْج ْ ن َ] (اِ) شاهسفرغم . (لغت نامه ٔ اسدی ). شاه سپرغم . (حاشیه ٔ برهان قاطع). شاه اسپرم . (برهان ). ریحان . (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ). ضیمران . (برهان ) : ونجنک را همی نمونه کنددر گلستان [ زیر هامون ] به زلف ونجنکی .<p
ونجنکیلغتنامه دهخداونجنکی . [ وَن ْج ْ ن َ ] (ص نسبی ) منسوب به ونجنک ، به معنی ریحان .- زلف ونجنکی ؛ زلف شبیه به شاه اسپرم و ضیمران : ونجنک را همی نمونه کنددر گلستان به زلف ونجنکی .خسروی .
ونجنکفرهنگ فارسی عمید= ریحان: ◻︎ ونجنک را همی نمونه کند / زیر هامون به زلف ونجنکی (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۸۲).
دانج ابرونجلغتنامه دهخدادانج ابرونج . [ ن َ ج ِ اَ رُ وَ ] (معرب ، اِ مرکب ) دانج ابروج . دانج افرونک . نام نوعی از حبوب که عطاران و بوی فروشان در عراق فلفل سفید مینامند. نیز آنرا قرطم هندی گفته اند. (دزی ج 1 ص 420).
دجونجلغتنامه دهخدادجونج . [ ] (اِ) خوک آبی . خوک بحری . خوک دریایی و خرس بحری نیز گفته اند. شیخ البحر.
درونجلغتنامه دهخدادرونج . [ دَ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب درونک است و آن دوائی باشد بشکل عقرب و بسبب آن درونج عقربی خوانندش و گزیدگی جانوران را نافع است . (از برهان ) (از آنندراج ). صاحب منهاج گوید: دو نوع است فارسی و رومی بود و هر دو را درونج عقربی خوانند از بهر آنکه بشکل عقرب بود. صاحب جامع گوید
خونجلغتنامه دهخداخونج . [ ن َ ] (اِخ ) شهرکی است از اعمال آذربایجان بین مراغه و زنجان بر راه ری و آخر ولایت آذربایجان از جانب ری ، این شهر را کاغذکنان نیز گویند. (از یاقوت ).