پادولغتنامه دهخداپادو. (اِخ ) بلده ای به ایتالیا، در وِنسی دارای 125000 تن سکنه . این شهر اسقف نشین و صاحب دانشگاه و کاخهای مجلل و کارخانه های ماهوت بافی و مولد تیت لیو مورخ و مانتگنا نقاش مشهور است .
پادولغتنامه دهخداپادو. [ دَ / دُو ] (اِ مرکب ، نف مرکب ) پاکار. || خدمتکارگونه و فرمانبر. وردست ِ شاطرِ نانوائی . || در اصطلاح حمّامیان آنکه در سر حمام بمشتریان لنگ و حوله و قطیفه ودیگر لوازم دهد. || شاگرد حجره ٔ تجّار.
پادوفرهنگ فارسی عمید۱. شاگرد دکان یا کارگاه که در پی کارهای مختلف سرپایی فرستاده میشود.۲. خانهشاگرد.۳. کسی که برای انجام دادن کاری دوندگی کند.
هدف هدفلغتنامه دهخداهدف هدف . [هََ دَ هََ دَ ] (ع اِ صوت ) کلمه ای که بدان نعجه رابدوشیدن خوانند. (اقرب الموارد). رجوع به هدف شود.
اهدا عضوواژهنامه آزاداهدای بافت های بیولوژیک و یا یک عضو از بدن انسان، زنده یا شخص مرده به یک دریافت کننده زنده نیازمند پیوند
حدولغتنامه دهخداحدو. [ ح َدْوْ ] (ع مص ) راندن . (دهار). حداء. زجر کردن و راندن شتران را به سرود و آواز. (منتهی الارب ). حدی خواندن . براندن شتران با آواز حدی . راندن شتر به نغمه . (تاج المصادر بیهقی ). || حدو لیل نهار را؛ تابع گردیدن شب روز را. || حدو بر؛ برانگیختن بر. (از منتهی الارب ).<br
حذولغتنامه دهخداحذو. [ ح َذْوْ ] (ع اِ) برابر. حِذة. حذوة: داره حذو داری . (منتهی الارب )؛ خانه ٔ او روبرو (مقابل ، برابر) خانه ٔ من است . || (اصطلاح عروض ) حرکت قبل ازرَوی ّ. الحذو فی العروض ، حرکة مثل الردف . نام حرکت ماقبل ردف و قید است . (غیاث ). شمس قیس گوید: حرکت ماقبل ردف است و همچنان
پادوسانیدنلغتنامه دهخداپادوسانیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) وادوسانیدن . فادوسانیدن . لَطّ. (تاج المصادر بیهقی ). الزاق . الصاق . چسبانیدن .
پادوسبانلغتنامه دهخداپادوسبان . (اِخ ) پادوسپان . (مجمل التواریخ والقصص ص 276). بادوسبان . رجوع به بادوسبان شود. از ملوک رستمدار طبرستان پسر جیل گاوباره که بسال 40 هَ . ق . از برادر خود دابویه پادشاه جیلان جدا شده برویان رفت و بخ
پادوسپانلغتنامه دهخداپادوسپان . (اِخ ) فاذوسفان . پادوسبان . بادوسبان . لقب پادشاه اصفهان مقارن حمله ٔ عرب به ایران که سرداری بنام عبداﷲبن عبداﷲبن عبیداﷲ از جانب عمر مأمور جنگ وی شد. رجوع به مجمل التواریخ ص 276 شود. و فاذوسپان لقب چهار سردار بزرگ بود که انوشیروا
پادوسپانانلغتنامه دهخداپادوسپانان . (اِخ ) یا بادوسبانان . اولاد پادوسبان که تا سال 881 هَ . ق . که سال ختم تاریخ سید ظهیرالدین مرعشی است 35 تن از آنان پادشاهی کردند و مدت دولت پادوسبانان تا تاریخ مذکور 8
پادوسانیدنلغتنامه دهخداپادوسانیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) وادوسانیدن . فادوسانیدن . لَطّ. (تاج المصادر بیهقی ). الزاق . الصاق . چسبانیدن .
پادوسبانلغتنامه دهخداپادوسبان . (اِخ ) پادوسپان . (مجمل التواریخ والقصص ص 276). بادوسبان . رجوع به بادوسبان شود. از ملوک رستمدار طبرستان پسر جیل گاوباره که بسال 40 هَ . ق . از برادر خود دابویه پادشاه جیلان جدا شده برویان رفت و بخ
پادوسپانلغتنامه دهخداپادوسپان . (اِخ ) فاذوسفان . پادوسبان . بادوسبان . لقب پادشاه اصفهان مقارن حمله ٔ عرب به ایران که سرداری بنام عبداﷲبن عبداﷲبن عبیداﷲ از جانب عمر مأمور جنگ وی شد. رجوع به مجمل التواریخ ص 276 شود. و فاذوسپان لقب چهار سردار بزرگ بود که انوشیروا
پادوسپانانلغتنامه دهخداپادوسپانان . (اِخ ) یا بادوسبانان . اولاد پادوسبان که تا سال 881 هَ . ق . که سال ختم تاریخ سید ظهیرالدین مرعشی است 35 تن از آنان پادشاهی کردند و مدت دولت پادوسبانان تا تاریخ مذکور 8