پاک روفرهنگ فارسی عمید۱. پارسا؛ نجیب؛ عفیف.۲. خوشرفتار؛ نیکرفتار؛ آنکه روش خوب دارد: ◻︎ جوانی پاکباز و پاکرو بود / که با پاکیزهرویی در کِرو بود (سعدی: ۱۴۸)، ◻︎ هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد / هر پاکرویی که بود تردامن شد (حافظ: ۱۰۹۹).
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
کنش گفتاری مستقیمdirect speech act, speech actواژههای مصوب فرهنگستانگفتهای که با بیان آن کنشی همچون امر یا تهدید یا ترغیب محقق میشود متـ . کنش گفتاری speech act
نمایش تکپردهone-act play, one-act dramaواژههای مصوب فرهنگستاناثر نمایشی کوتاهی که تنها یک پرده دارد
پاک روزلغتنامه دهخداپاک روز. (اِ مرکب ) روز روشن : چنان کن که چون بردمد پاک روزپدیدآید از چرخ گیتی فروز. فردوسی .نیاسود تیره شب و پاک روزهمی راند تا پیش کوه اسپروز.فردوسی .
پاک روسلغتنامه دهخداپاک روس . [ ک ُ ] (اِخ ) فرزند ارد دوم ، پادشاه اشکانی . او دیرزمانی با رومیان در نبرد و همیشه فائق بود لیکن عاقبت در سال 38 ق . م . بدست وانتی دیوس کشته شد.
لاژلغتنامه دهخدالاژ. (اِخ ) دهی است از مضافات جام از دارالملک خراسان : بود در دیه لاژ حیدری ئی پخته ای پاک رو قلندری ئی بود زاهد به لاژ شد فاسق امردی دید و شد بر او عاشق .پوربهای جامی .
پاکبازلغتنامه دهخداپاکباز. (نف مرکب ) مقامری که هرچه دارد بازد. آنکه هرچه دارد بازد : ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکبازنصفئی پرکن بدان پیر دوالک باز ده . سنائی . || آنکه در بازی دَغل نکند.مراقب حریف : <br
شنولغتنامه دهخداشنو. [ ش َ / ش ِ / ش ُ ن َ / نُو ] (نف مرخم ) شنونده و دریابنده . (ناظم الاطباء). و اغلب به صورت ترکیب به کار رود، مانند: حرف شنو، سخن شنو و غیره .- حرف
گرو بودنلغتنامه دهخداگرو بودن . [ گ ِ رَ / رُو دَ ] (مص مرکب ) برهن بودن . در مورد رهن قرار گرفتن . || وابسته بودن . علاقه مند بودن : مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببردولت از خانه ٔ آن کس که ترا نیست ببر. فر
پاکلغتنامه دهخداپاک . (اِخ ) جزیره ای از جزایر پلی نِزی که از شرقی ترین اراضی اقیانوسیه است . این جزیره به مساحت 118 هزارگز مربع و دارای 250 تن سکنه است و چون در روز عید پاک سال 1722م .<span
پاکلغتنامه دهخداپاک . (ص ) طاهر. طاهرة. طهور. نمازی . طیّب . طیّبة. نقی ّ. نقیّة. زَکی . بی آلایش .مُطیَّب . مُطَهّر. مُنَقّح . پاکیزه . نظیف . نظیفة. مهذّب . مهذّبة. نزه . نَزهة. نزیه . نزیهة: مُنَزّه . مقابل : پلید. ناپاک . شوخ . شوخگن . نجس . رجس : بگویش که من
پاکلغتنامه دهخداپاک . (فرانسوی ، اِ) یا عید پاک . عید فصح . باغوث . پاسکا. عید بزرگ یهود که هر سال در چهاردهمین روز از نخستین ماه قمری به یاد خروج قوم بنی اسرائیل از مصر برپا میدارند و در چهاردهمین روز از دومین ماه قمری هر سال نیزیهودان جشن پاک را بنام دومین پاک می گیرند تا بیماران یا مسافرا
پاکفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] بیآلایش؛ بیغش.۲. پاکیزه؛ طاهر.۳. [مجاز] صاف.۴. [مجاز] عفیف؛ پرهیزکار؛ درستکار.۵. (قید) تمام؛ همه؛ یکسر؛ یکسره:◻︎ هرکه پرهیز و زهد و علم فروخت / خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت (سعدی: ۱۷۰).⟨ پاک باختن: همه را باختن؛ همهچیز خود را از دست دادن.⟨ پاک
دامن پاکلغتنامه دهخدادامن پاک . [ م َ ] (ص مرکب ) پاکدامن . عفیف . مقابل آلوده دامن و دامن آلوده . مقابل تردامن .
دست پاکلغتنامه دهخدادست پاک . [ دَ ] (ص مرکب ) پاک دست . آنکه دستش پاک باشد. || کنایه از پرهیزگار و متدین . (برهان ) (آنندراج ). پارسا و پاکدامن . (ناظم الاطباء). || دست خالی و فقیر. (از برهان ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) دستمال . (برهان ) (آنندراج ). دستمال و روپاک . (ناظم الاطباء).
دل پاکلغتنامه دهخدادل پاک . [ دِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل روشن و بی غل و غش و دور از و ناراستی : بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه .نظامی .
دل پاکلغتنامه دهخدادل پاک . [ دِ] (ص مرکب ) پاکدل . که دلی پاک دارد. که قلبی صاف دارد. با دلی صافی . با ضمیر تابناک و دور از آلودگی .
تاپاکلغتنامه دهخداتاپاک . (اِ) طپیدن و اضطراب و بیقراری . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). بیقراری و تب داشتن و مصدر آن تپیدن وبطاء معرب است . (آنندراج ) (انجمن آرا) : از غم و غصه دل دشمنت بادگاه در تاپاک و گاهی در سنخج . علی من