پختلغتنامه دهخداپخت . [ پ َ ] (ص ) پَخ . مسطح . پَهن . پَخش . آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. (برهان ). || (اِ) از اتباع و مزدوجه ٔ رخت است و در شمس اللغات آمده که پخت بالفتح با باء فارسی مترادف رخت است : وقتست کز فراق تو
پختلغتنامه دهخداپخت . [ پ ُ ] (مص مرخم ) طبخ . پَزش . || مقداری از چیزی که در یک بار پزند یا در یک بار دردیگ کنند: یک پخت قهوه . یک پخت فلفل . یک پخت چای .ترکیب ها:-پل و پخت . دست پخت . دم پخت . مغزپخت . نیم پخت .رجوع به ردیف و رده ٔ همین کلمات شود. || طر
پختفرهنگ فارسی عمیدرخت: ◻︎ گر موجخیز حادثه سر بر فلک زند / عارف به آب تر نکند رختوپخت خویش (حافظ: ۵۸۸).
عوارض خط پرسرنشینhigh-occupancy toll, HOTواژههای مصوب فرهنگستانعوارضی که از خودروهای تکسرنشینی اخذ میشود که از خطوط یا راههای مختص به خودروهای پرسرنشین عبور میکنند
پختهلغتنامه دهخداپخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف )مطبوخ . قدیر که به آتش گرم و نرم شده باشد سهولت خوردن و هضم را. با حرارت قابل خوردن شده : عمری ای نابکار چون غلبه روی چونانکه پخته تفشیله . منجیک .ی
پختکاولغتنامه دهخداپختکاو. [ پ ُ ] (اِ مرکب ) ادویه ای که در آب بجوشانندو بدن مریض بدان شویند. اسپرم آب . پختکاب . (فرهنگ رشیدی ). و معنی ترکیبی آب پخته است . (فرهنگ رشیدی ).
پختگیلغتنامه دهخداپختگی . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (حامص ) نضج . حالت و چگونگی چیزی که پخته باشد. رسیدگی . یَنع : هر یکی با جنس خود در کرد خوداز برای پختگی نم میخورد. مولوی . || عقل . حَزم . احتیاط. متانت
پختنلغتنامه دهخداپختن . [ پ ُ ت َ ] (مص ) (از پهلوی اف فونتن ) طبخ کردن . بآتش نرم کردن اعم از آنکه با آب گرم یا بر روی آتش یا بر روغن و چربو کنند. اهراء. (زوزنی ). || طبخ . چنانکه جامه و نسیجی را، انضاج : پختن دیگ ِ نیک خواهان راهرچه رخت سرا ست سوخته به .
پختنیلغتنامه دهخداپختنی . [ پ ُ ت َ ] (ص لیاقت ) درخور طبخ . سزاوار پختن . || مطبوخ . طبیخ . مقابل حاضری . || پختنی ساختن ؛ اطباخ . (تاج المصادر بیهقی ).
پختهلغتنامه دهخداپخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف )مطبوخ . قدیر که به آتش گرم و نرم شده باشد سهولت خوردن و هضم را. با حرارت قابل خوردن شده : عمری ای نابکار چون غلبه روی چونانکه پخته تفشیله . منجیک .ی
پخته کارلغتنامه دهخداپخته کار. [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) کارآمد. ضَنَن ، مرد دلاور پخته کار. (منتهی الارب ).
پخته خورلغتنامه دهخداپخته خور. [ پ ُ ت َ / ت ِ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) گدا و گدائی کننده . پخته خوار. (برهان ). || داماد.
پخته رایلغتنامه دهخداپخته رای . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) مجرّب . آزموده . فهمیده . عاقل . لبیب : شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پرورده و پخته رای .سعدی (بوستان ).
دست پختلغتنامه دهخدادست پخت .[ دَ پ ُ ] (ن مف مرکب ) دست پز. پخته ٔ دست و پرورده ٔ دست . (غیاث ). چیزی که به دست پخته باشند اعم از آنکه حیوان بود یا نبات . (آنندراج ). غذایی که شخص با دست خودش پخته و بدقت ترتیب داده باشد. (ناظم الاطباء).- دست پخت فلان ؛ یعنی که خود ا
دم پختلغتنامه دهخدادم پخت . [ دَ پ ُ ] (ن مف مرکب ) پخته شده با دم گرم . غذا که به دم گرم پزد. (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) نوعی از پلاو. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). دم پختک . پلو آب پز نظیر کته پلو. نوعی کته که از برنج و باقلا یا بلغور و پیازداغ و یا زردچوبه کنند. (یادداشت مؤلف ).
شیرپختلغتنامه دهخداشیرپخت . [ پ ُ ] (اِ مرکب ) روغن کنجد. (ناظم الاطباء). شیربخت : تن وی را به روغنی که اندر وی قبض نباشد چون روغن خیری و روغن شیر پخت تازه بمالند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گروهی گویند دو روز شکر سوده با روغن شیرپخت تازه می دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ص <span
سپختلغتنامه دهخداسپخت . [ س ِ پ ُ ] (ص مرکب ) شراب سپخت ؛ شراب ثلثان شده ، سیکی . سه مرتبه پخته شده . (یادداشت مؤلف ).