پدمهلغتنامه دهخداپدمه . [ پ َ م َ / م ِ ] (اِ)حصه . بهره . || پدرزه . زله ، و هر چیز را گویند که در لنگی و یا رومالی بسته باشند. (برهان ).
پدمهفرهنگ فارسی معین(پَ مِ) ( اِ.) 1 - بهره ، نصیب . 2 - غذا یا میوه ای که از یک مهمانی با خود بیاورند. 3 - هر چیز پیچیده در دستمال .
غزال اَبلقGazella damaواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ گاویان و راستۀ زوجسُمسانان با جثۀ بزرگ که بخشاعظم بدن آن قهوهای مایل به قرمز و صورت و کفل و قسمت زیرین بدن آن سفید است و لکهای سفید بر روی گلو دارد
دژگمهلغتنامه دهخدادژگمه . [ دُ گ َ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) دژگامه است در تمام معانی . (از ناظم الاطباء). رجوع به دژکامه و دژکام شود.
دگمهلغتنامه دهخدادگمه . [ دُ م َ / م ِ ] (اِ) تکمه . (آنندراج ).گره قبا و جز آن . (ناظم الاطباء). پولک فلزی یا استخوانی که به جامه دوزند. گوی گریبان . (فرهنگ فارسی معین ). گویک گریبان . زِرّ. مقابل مادگی . انگله . (یادداشت مرحوم دهخدا) :</spa
دمچهلغتنامه دهخدادمچه . [ دُ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) دم کوچک مانند دم مرغ و دم طاوس . (ناظم الاطباء). دم کوتاه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). دم خرد : و آن یکی روشن که به دمچه ٔ او [ دجاجه ] است ردف خوانند. (التفهیم ). || ساقه ٔ کوچک . |
دمعلغتنامه دهخدادمع. [ دَ ] (ع اِ) اشک چشم از اندوه و یا شادی . ج ، دموع ، اَدْمُع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اشک . سرشک . آب چشم . (یادداشت مؤلف ). آب چشم . ج ، دموع . (مهذب الاسماء). اشک چشم . (غیاث ). اشک . (ترجمان القرآن جرجانی ص <span class="hl" dir="l
پدرزهفرهنگ فارسی معین(پَ دَ زَ) 1 - بهره ، بهر، پدمه ، حصه . 2 - هر چیز که در رومال و لنگی بسته شده باشد، طعامی که آن را در رومال و لنگی بندند و از جایی به جایی برند؛ زله ، پرزه .
پدرزهلغتنامه دهخداپدرزه . [ پ َ دَ زِ ](اِ) بهره . حصه . بهر. پدمه . (رشیدی ). || چیزی که در جامه یا لنگی بسته باشند. (جهانگیری ). طعامی باشد که آنرا در رومال و لنگی بندند و از جائی بجائی برند. زَله . (برهان ). پرزه . (از فرهنگی خطی ).
پرمهلغتنامه دهخداپرمه . [ پ َ م َ ](اِ) بمعنی پرماه است که افزار چیزها سوراخ کردن باشد و بعربی مثقب گویند. (برهان ). مَتّه : ور همه اره نهی از بهر رفتن بر سرش وی قدمها دوخته بر جای چون پرمه بود. رضی الدین نیشابوری .بهر لعلی عقیقی د