پرافسونلغتنامه دهخداپرافسون . [ پ ُ اَ ] (ص مرکب ) پرفریب . پردستان : همی گفت و مژگان پر از آب کردپرافسون دل و لب پر از باد سرد.فردوسی .
پیرافشانیلغتنامه دهخداپیرافشانی . [اَ ] (حامص مرکب ) کار جوانانه کردن در پیری . (آنندراج ). کارهای جوانان در هنگام پیری کردن : خزان آمد گریبانی به رندی چاک خواهم زدبمن ده می که پیرافشانی چون تاک خواهم زد.بابافغانی (از آنندراج ).
پرفسونلغتنامه دهخداپرفسون . [ پ ُ ف ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرمکر. پرفریب . پرفسوس : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون . فردوسی .فرستاد با او بخانه درون نهانی زن جادوی پرفسون . اسدی .ه