چربگولغتنامه دهخداچربگو. [ چ َ ] (نف مرکب ) بمعنی چرب زبان است ، که کنایه از شیرین سخن باشد. (برهان ). چرب زبان . (ناظم الاطباء). چربگوی . چرب سخن . چرب گفتار. فصیح : همان چربگو مرد شیرین گذارچنین چربی انگیخت از مغز کار. نظامی .|| چ
چربولغتنامه دهخداچربو. [ چ َ] (اِ) بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است . (برهان ). چربش . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). چربی . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). چربی و روغن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). دسومت : تا کی دَوَم از گِردِ در توکاند
پربونلغتنامه دهخداپربون .[ پ َ ] (اِ) بمعنی پرنون است که دیبای منقش تنک و نازک باشد. (تتمه ٔ برهان قاطع). و ظاهراً مصحف است .
پربویلغتنامه دهخداپربوی . [ پ ُ ] (ص مرکب ) پربو. پُرعطر. مُعطر. خوشبوی . مقابل کم بوی : لاجرم ، به [ سفرجل ] ایشان خوب و آبدار و خوش طعم و پربوی نباشد. (فلاحت نامه ).
اذفرلغتنامه دهخدااذفر. [ اَ ف َ ] (ع ص ) تیز. تیزبو. (غیاث ). تیزبوی . (تاج المصادر بیهقی ) (ربنجنی ). پربو. شدیدالرائحة، اعم از خوش یا ناخوش . تُندبوی :صبر مه با شب منور داردش صبر گل با خار اذفَر داردش . مولوی .- مشک اذفر ؛ مشک تی
پربونلغتنامه دهخداپربون .[ پ َ ] (اِ) بمعنی پرنون است که دیبای منقش تنک و نازک باشد. (تتمه ٔ برهان قاطع). و ظاهراً مصحف است .
پربویلغتنامه دهخداپربوی . [ پ ُ ] (ص مرکب ) پربو. پُرعطر. مُعطر. خوشبوی . مقابل کم بوی : لاجرم ، به [ سفرجل ] ایشان خوب و آبدار و خوش طعم و پربوی نباشد. (فلاحت نامه ).