پرفسوسلغتنامه دهخداپرفسوس . [ پ ُ ف ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرتزویر : کنون برده گشتی چنین پرفسوس نه آگه من از کار و تو نوعروس .اسدی .
کلخچلغتنامه دهخداکلخچ . [ ک َ ل َ ] (اِ) چرکی راگویند که بر دست و پا و اندام نشیند و به عربی وسخ خوانند. (برهان ). چرک . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). خاز. ریم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بس کلخچ و بس فرخج و بس سفیه و بس کریه پرفسوس و پرفسون و پرفضول و پرفت
پیوسلغتنامه دهخداپیوس . (اِ) انتظار. امید. پیوز. (آنندراج ) (انجمن آرا). بیوس : با عقل کار دیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس گفتم ز جور اوست که ارباب فضل راعمر عزیز میرود اندر سر پیوس . ابن یمین . || طمع. توقع.
پرفسونلغتنامه دهخداپرفسون . [ پ ُ ف ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرمکر. پرفریب . پرفسوس : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون . فردوسی .فرستاد با او بخانه درون نهانی زن جادوی پرفسون . اسدی .ه
نوعروسلغتنامه دهخدانوعروس . [ ن َ / نُو ع َ ] (اِ مرکب ) زنی که تازه شوهر کرده باشد. (ناظم الاطباء). تازه عروس . دختری که تازه عروس شود. (فرهنگ فارسی معین ). تازه شوکرده . نوکدبانو. تازه به خانه ٔ شو رفته : این جهان نوعروس را ماند<br
بیوسلغتنامه دهخدابیوس . [ ب َ ] (اِمص ) (اسم مصدر از بیوسیدن ) طمع بچیزی از هر نوع که باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ اسدی ) (از مهذب الاسماء). طبع داشتن بود بچیزی از هر نوع که باشد. (اوبهی ). آز و حرص . (ناظم الاطباء). طمع. || امید و امیدواری بچیزی از هر نوع که بوده باش