پیرانداخلغتنامه دهخداپیرانداخ .(اِ) تیماج و سختیان ، و آن کیسه ٔ درازیست که از پارچه دوزند. پرنداخ . (آنندراج ). رجوع به پرنداخ شود.
یرنداخلغتنامه دهخدایرنداخ . [ ی َ رَ ] (ترکی ، اِ) یرنداق . دوال . تسمه . (یادداشت مؤلف ). سختیان . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) : گفتم میان کشانی گفتا که هیچ نایم زد دست بر کمربند بگسست او یرنداخ . عسجدی .و رجوع به یرنداق شود
پرانداخلغتنامه دهخداپرانداخ . [ پ َ اَ ] (اِ) تیماج . سختیان . (برهان ). پرندخ . (جهانگیری ). گوزگانی . پرنداخ . ساغری سوخته .
پرنداخلغتنامه دهخداپرنداخ . [ پ َ رَ ] (اِ) تیماج و سختیان . (برهان ). ساغری سوخته . کیمخت : گفتم میان گشائی گفتا که هیچ تابم (؟)زد دست بر کمربند بگسست او پرنداخ . عسجدی .فرهنگ رشیدی پرنداخ با جیم آورده بی ذکر شاهدی . و رجوع به برندا
پرندختفرهنگ نامها(تلفظ: paran doxt) (پَرَن + دخت = دختر) ، دختری که مثل پرن زیبا و لطیف است ؛ (به مجاز) زیبارو.
پرانداخلغتنامه دهخداپرانداخ . [ پ َ اَ ] (اِ) تیماج . سختیان . (برهان ). پرندخ . (جهانگیری ). گوزگانی . پرنداخ . ساغری سوخته .
پرندختفرهنگ نامها(تلفظ: paran doxt) (پَرَن + دخت = دختر) ، دختری که مثل پرن زیبا و لطیف است ؛ (به مجاز) زیبارو.