پروانلغتنامه دهخداپروان . [ پ َرْ ] (اِ) چرخ ابریشم تابی بود که ابریشم را بدان ازپیله برآورند و آن چرخ را بپای گردانند. (برهان ).
پروانلغتنامه دهخداپروان . [ پ َرْ ] (اِخ ) نام شهری نزدیک غزنه . (لغت نامه ٔ اسدی ). و معرب آن فروان است . بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمه ٔ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد :
رواندرمانی روانکاوانهpsychoanalytic psychotherapyواژههای مصوب فرهنگستاندرمان به روش روانکاوی سنتی یا یکی از گونههای خاص آن نظیر رواندرمانیِ روانپویشی (psychodynamic psychotherapy)
پروانچیلغتنامه دهخداپروانچی . [ پ َرْ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) خزانه دار : شاه دشمن گداز دوست نوازآن جهانگیر کو جهاندار است بش یوزآلتون بمن نمود انعام لطف سلطان به بنده بسیار است سیصد از جمله غایب است و کنون در براتم
پروانشلغتنامه دهخداپروانش . [ پ ِرْ ] (فرانسوی ، اِ) گلی است از تیره ٔ زیتونی که عرب آنرا قضاب گوید با گلهای سرخ و نیز آبی و گاهی سفید.
پروانکلغتنامه دهخداپروانک . [ پ َرْ ن َ ] (اِ) سیاه گوش . برید. قره قولاخ . تفه . عناق الارض . غنجل . پروانه . || پیشرو لشکر. || حشره که گویند عاشق چراغ است و بعربی فراش گویند. رجوع به پروانک شود.
پروانیلغتنامه دهخداپروانی . [ پ َرْ ] (اِ) نام فنی از کُشتی و آن گرد حریف گشته پایش ناگهان برداشتن و از جا ربودن است . (از بهار عجم و چهارشربت به نقل غیاث اللغات ).
پرونلغتنامه دهخداپرون . [ پ َ وَ ] (اِ) مخفف پروان . چرخ ابریشم تابی که بپای گردانند و پروان به اضافه ٔ الف نیز گویند : از تفاخر چو کرم پیله سپهرتار مهرش کشیده بر پرون . ابوالفرج رونی .و نیز رجوع به پروان شود.
فروانلغتنامه دهخدافروان . [ ف َرْ] (اِخ ) شهری است در حدود غزنه و آن معرب است و فارسیان پروان گویند. (یادداشت بخط مؤلف ). شهرکی است نزدیک غزنه . (از معجم البلدان ). رجوع به پروان شود.
بروانلغتنامه دهخدابروان . [ ب َرْ ] (اِخ ) شهریست [ به حدود خراسان ] بانعمت و جای بازرگانان و درِ هندوستان است . (حدود العالم ). و رجوع به پروان شود.
پروانچیلغتنامه دهخداپروانچی . [ پ َرْ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) خزانه دار : شاه دشمن گداز دوست نوازآن جهانگیر کو جهاندار است بش یوزآلتون بمن نمود انعام لطف سلطان به بنده بسیار است سیصد از جمله غایب است و کنون در براتم
پروانشلغتنامه دهخداپروانش . [ پ ِرْ ] (فرانسوی ، اِ) گلی است از تیره ٔ زیتونی که عرب آنرا قضاب گوید با گلهای سرخ و نیز آبی و گاهی سفید.
پروانکلغتنامه دهخداپروانک . [ پ َرْ ن َ ] (اِ) سیاه گوش . برید. قره قولاخ . تفه . عناق الارض . غنجل . پروانه . || پیشرو لشکر. || حشره که گویند عاشق چراغ است و بعربی فراش گویند. رجوع به پروانک شود.
پروانیلغتنامه دهخداپروانی . [ پ َرْ ] (اِ) نام فنی از کُشتی و آن گرد حریف گشته پایش ناگهان برداشتن و از جا ربودن است . (از بهار عجم و چهارشربت به نقل غیاث اللغات ).