پرگرلغتنامه دهخداپرگر. [ پ َ گ َ ] (اِ)طوق . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). طوق مرصع و زرین بود که بر گردن و یاره کنند. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ چ تهران ). طوق زرین باشد و از پرگار مشتق است . (صحاح الفرس ). با گاف فارسی طوق مرصعی بوده که ملوک پیشین در گردن میکرده اند و گاه بر گردن اسب می انداخته اند. (برها
پرگرفرهنگ فارسی عمیدطوق؛ طوق زرین و مرصعی که در قدیم پادشاهان بر گردن خود میکردهاند: ◻︎ عدو را بهره از تو غلّ و پاوند / ولی را بهره از تو باغ و پرگر (دقیقی: ۱۰۲).
پرگرفرهنگ فارسی معین(پَ گَ) (اِ.) طوق ، طوقی زرین که پادشاهان بر گردن می کرده اند و گاه بر گردن اسب می انداختند.
پریر پریرلغتنامه دهخداپریر پریر. [ پ َ ری رِ پ َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) روز پیش از پریر. (فرهنگ شعوری ).
چرچرلغتنامه دهخداچرچر. [ چ َ چ َ ] (اِ) ظاهراً ترکیبی از چر یا چرا است و در تداول عامه جز با ترکیب بکار نرود.- چرچرش راه بودن ، چرچر کسی براه بودن ؛ کنایه است از اسباب عیش و خوراک و پوشاک او بخوبی فراهم بودن .- چرچر کسی را براه انداختن
چرچرلغتنامه دهخداچرچر. [ چ ِ چ ِ ] (اِخ ) دهی از حومه ٔ بخش زنوز شهرستان مرند که در 15هزارگزی شمال مرند، در مسیر شوسه و خط آهن مرند به جلفا واقع است . جلگه و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه ، محصولش غلات
چرگرلغتنامه دهخداچرگر. [ چ َ گ َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان که در 34هزارگزی شمال باختری ابهر و 5هزارگزی شمال شوسه ٔ قزوین به زنجان واقع است . کوهستانی و سردسیر است و 1500
چرگرلغتنامه دهخداچرگر. [ چ َ گ َ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سرودگوی بود. (فرهنگ اسدی ). مغنی و خنیاگر باشد. (برهان ) . مغنی و خنیاگر را نامند. (جهانگیری ). مؤلف انجمن آرا نویسد: «سروری کاشانی بمعنی مغنی ، یعنی مطرب نوشته است ... و در باب مفتی و مغنی تصحیف خوانی شده است و معنی درستی بدست نیامده است
پرگرهلغتنامه دهخداپرگره . [ پ ُ گ ِ رِه ْ ] (ص مرکب ) پرعُقَد. پرشکنج . پرچین : سیاوش ز گفت گروی زره بُرو پر ز چین کرد و رخ پرگره .فردوسی .
پرگرینوسلغتنامه دهخداپرگرینوس . [ پ ِ رِ ] (اِخ ) یکی از حکمای کلبی یونان قدیم در مائه ٔ دوم میلادی . مولد وی در جوار لاپسکی . او سفری به فلسطین شد و دین ترسا پذیرفت و سپس آن دین را ترک گفت و بزمره ٔ حکمای کلبی پیوست و به روما و آطنه رفت . افکار و اطوار غریبه ٔ او جلب انظار مردم کرد و در یکی از ب
طوقفرهنگ مترادف و متضاد۱. بند، پرگر، چنبر، قلاده، قید، ۲. گردنبند ۳. خط دور گردن پرندگان ۴. حلقه، لبه، رینگ چرخ ۵. ترنج ۶. سیاهی، کبودی (زیر پلک)
پاوندلغتنامه دهخداپاوند. [ وَ ] (اِ مرکب ) بندی که بر پای نهند. بندی باشد که در پای گناهکاران و مجرمان گذارند. (برهان ). مطلق بندی که بر پای گناهکاران نهند و پابند مغیر آن است نه لغتی در آن . (رشیدی ). پابند. کند. کنده . زنجیر. زاولانه : ایزد ما را و شما را نگاهدارد از غلها و باوندهای جهل و نا
دوشابلغتنامه دهخدادوشاب . (اِ مرکب ) شیره ٔ انگور. (ناظم الاطباء). دبس . (بحر الجواهر) (دهار) (نصاب ). شیره ٔ انگور و بعضی گفته اند که شیره ٔ انگور که آن را یک دو روز نگاهدارند تا ترش شود و به همین سبب آن را دوشاب گویند که آب انگور است و شب بر آن گذشته . (آنندراج ) (غیاث ). || قسمی شیره که از
غللغتنامه دهخداغل . [ غ ُل ل ] (ع اِمص ) تشنگی ، یا سختی و سوزش تشنگی و سوزش شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عطش یا شدت آن یاحرارت جوف . (از اقرب الموارد). || (اِ) طوق آهنی و بند. (غیاث اللغات ) و در فارسی مخفف گویند. (از آنندراج ). بند. (مهذب الاسماء) (مقدمة الادب زمخشری ). بند گردن . بند
بهرهلغتنامه دهخدابهره . [ ب َ رَ / رِ ] (اِ) حصه و نصیب و حظ وقسمت . (برهان ). پهلوی «بهرک » قسمت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نصیب . حصه . و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است . (آنندراج ) (غیاث ). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حص
پرگرهلغتنامه دهخداپرگره . [ پ ُ گ ِ رِه ْ ] (ص مرکب ) پرعُقَد. پرشکنج . پرچین : سیاوش ز گفت گروی زره بُرو پر ز چین کرد و رخ پرگره .فردوسی .
پرگرینوسلغتنامه دهخداپرگرینوس . [ پ ِ رِ ] (اِخ ) یکی از حکمای کلبی یونان قدیم در مائه ٔ دوم میلادی . مولد وی در جوار لاپسکی . او سفری به فلسطین شد و دین ترسا پذیرفت و سپس آن دین را ترک گفت و بزمره ٔ حکمای کلبی پیوست و به روما و آطنه رفت . افکار و اطوار غریبه ٔ او جلب انظار مردم کرد و در یکی از ب