پسرلغتنامه دهخداپسر. [ پ ُ / پ َ س َ ] (اِ) پور. پوره . (برهان قاطع). پُس . فرزند نرینه . ریکا. ابن . ولد. ریمن ؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم . (منتهی الارب ) : پسر بُد مر او را یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی
ترشیدگی بینشانflat sour spoilage, flat sour, F.S.S.واژههای مصوب فرهنگستاننوعی فساد در مواد کنسروی که براثر فعالیت باکتریها ایجاد میشود، ولی گاز تولید نمیشود و درنتیجه دو سر قوطی صاف و بدون بادکردگی است
پسرکلغتنامه دهخداپسرک . [ پ ِ س َ رَ ] (اِخ ) نام یکی از دیه های کوهسار استراباد. (مازندران و استراباد رابینو ص 129 و 162).
پسرهندولغتنامه دهخداپسرهندو. [ پ ِ س َ رِ هَِ ] (اِخ ) پسرهند. نام وی در ترجمه ٔ یمینی آمده است : ابونصربن محمودالحاجب به سببی از اسباب به ولایت شمس المعالی افتادو شمس المعالی او را به مال مدد کرد و به مناصبت نصربن الحسن بن فیروزان به قومس فرستاد و او بارها بر سرنصر دوانید تا او را و سپاه وی را
پسرکشتهلغتنامه دهخداپسرکشته . [ پ ِ س َ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه فرزند ذکور وی بقتل رسیده باشد.
پسرکلغتنامه دهخداپسرک . [ پ ِ س َ رَ ] (اِخ ) نام یکی از دیه های کوهسار استراباد. (مازندران و استراباد رابینو ص 129 و 162).
پسر عباسلغتنامه دهخداپسر عباس . [ پ ِ س َ رِ ع َ ب ب ] (اِخ ) مؤلف مجمل التواریخ (ص 12) عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب را چنین نامیده است . رجوع به ابن عباس شود.
پسرهندولغتنامه دهخداپسرهندو. [ پ ِ س َ رِ هَِ ] (اِخ ) پسرهند. نام وی در ترجمه ٔ یمینی آمده است : ابونصربن محمودالحاجب به سببی از اسباب به ولایت شمس المعالی افتادو شمس المعالی او را به مال مدد کرد و به مناصبت نصربن الحسن بن فیروزان به قومس فرستاد و او بارها بر سرنصر دوانید تا او را و سپاه وی را
پسر بکرلغتنامه دهخداپسر بکر. [پ ِ س َ رِ ب َ ] (اِخ ) ابن حمران . بروایت اصح وی مسلم بن عقیل را در کوفه شهید کرده سرش را به پیش عبیداﷲبن زیاد حاکم کوفه برد و تنش را از بام قصر بزیر انداخت . (روضةالشهداء از حبیب السیر جزء 1 از ج 2</span
پسر داودلغتنامه دهخداپسر داود. [ پ ِ س َ رِ وُو ] (اِخ ) مؤلف قاموس کتاب مقدس گوید: این لغت بواسطه نبوّات وارده در عهد عتیق قصد از نسل داود است که سلطنت پایدار مستقبل [ ظ: مستقل ] و با جلالی داشته باشد - انتهی .
درویش پسرلغتنامه دهخدادرویش پسر. [ دَرْ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) بچه ٔ درویش . درویش بچه : هرچند که درویش پسر نغز آیددر چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی .|| درویش نوجوان : درویش پسر این بشنید. (گلستان سعدی ).<
پورپسرلغتنامه دهخداپورپسر. [ ] (ص مرکب ) کسی را گویند که خود را نادان و هیچ مدان وا نماید. و نیز نادان گرفتن پیشینه . (آنندراج ).
خوش پسرلغتنامه دهخداخوش پسر. [ خوَش ْ / خُش ْ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) پسر خوشگل . امرد. پسر زیباروی . ساده : و در موضع سقاة هر خوش پسری ظریف منظری ... کمر بر میان بسته ... (جهانگشای جوینی ).گروهی نشینند با خوش پسرکه ما پاکبازیم و
شاه پسرلغتنامه دهخداشاه پسر. [ پ ِ س َ ] (ص مرکب ) تعبیری تمجیدآمیز از پسری نیکوخصال و مؤدب به آداب و صفات پسندیده . پسر خوب .