پشلنگلغتنامه دهخداپشلنگ . [ پ َ ل َ ] (اِخ ) پشنگ پدر افراسیاب را نیز پشلنگ میگفته اند. (برهان قاطع).
پشلنگلغتنامه دهخداپشلنگ . [ پ َ ل َ ] (ص ) پس افتاده . عقب افتاده . (برهان قاطع). || (اِ) افزاری را گویند که بنایان بدان دیوار سوراخ کنند. (برهان قاطع). دَیلَم .
پشلنگلغتنامه دهخداپشلنگ . [ پ ِ ل َ ] (اِ) قلعه ای راگویند که بر قله ٔ کوهی واقع شده باشد. (برهان قاطع). || (اِخ ) از قلاع غور: «و این پشلنگ و فشلنگ یکی از قلاع معتبره ٔ غور است که در تخوم زمین داور واقع شده و اصطخری گوید: و بلادالداور اقلیم خصب و هو ثغر للغور و بغنین و خلج و بشلنگ [ بکسر با و
پشلنگلغتنامه دهخداپشلنگ . [ پ ُ ل َ ] (ص ) پشتلنگ . بی معنی . هرزه . بیهوده : بروز غدر پشلنگی برهواری ّ من هر دم گناه تو بر او بندم برای عذر پشلنگش . اثیرالدین اخسیکتی (از فرهنگ جهانگیری ).دعاگوئی ترا بهتر چه خواهی کرد شعری راکه
شلنگلغتنامه دهخداشلنگ . [ ش َ ل َ / ش ِ ل ِ / ل َ ] (اِ) برجستگی و فروجستگی شاطران از برای ورزش . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). برجستن از جایی به جایی . (غیاث ). || (شاید از شاه بمعنی بزرگ و لنگ بمع
شلنگلغتنامه دهخداشلنگ . [ ش ِ / ش َ ل َ ] (اِ) ران آدمی و بدین معنی مزید علیه شل است . (آنندراج ). || مسافت مابین دو قدم . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). || برجستن . (آنندراج ).
شلینگلغتنامه دهخداشلینگ . [ ش ِ ] (اِخ ) فریدریش ویلهلم یوزف فیلسوف آلمانی (متولد 1775- متوفای 1854 م .). وی پسر کشیشی از اهل وورتمبرگ بود، اما اوقات او همیشه به تدریس و تصنیف می گذشت . وی در سن بیست سالگی دست به تحریر زد و آث
شلینگلغتنامه دهخداشلینگ . [ ش ِ ] (انگلیسی ، اِ) مسکوکی است در انگلستان . (یادداشت مؤلف ). پول انگلیسی معادل یک بیستم لیره ٔ استرلینگ .(فرهنگ فارسی معین ). شیلینگ . رجوع به شیلینگ شود.
بشتلنگلغتنامه دهخدابشتلنگ . [ ب ُ ت َل َ ] (ص ) پشتلنگ . بشلنگ . پشلنگ . ناقص و معیوب . (جهانگیری ). || هرزه و بی معنی . (جهانگیری بنقل انجمن آرا) : در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون بشتلنگ . سوزنی (از جهانگیری و انجمن آرا
فشلنجلغتنامه دهخدافشلنج . [ ف ِ ل َ ] (اِخ )معرب بشلنگ و پشلنگ و آن حصاری بوده است در تخوم سیستان ولایت غور که به دست محمود غزنوی فتح شد. (از حاشیه ٔ تاریخ سیستان چ بهار ص 28). رجوع به فشلنگ شود.
پشتلنگلغتنامه دهخداپشتلنگ . [ پ ُ ل َ ] (ص ) هرزه و ناقص و معیوب و بی معنی باشد. (برهان قاطع). بیهوده : در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون پشتلنگ . سوزنی .|| پس افتاده . (برهان قاطع). و نیز رجوع به پشلنگ شود.
بشلنگلغتنامه دهخدابشلنگ . [ ب ِ ل َ ] (اِخ ) پشلنگ . نام قلعه ای است در هندوستان . (برهان ) (اوبهی ) (از ناظم الاطباء) (سروری ). نام قلعه ای است که بر کوهی بلند بوده و سلطان محمود آنرا فتح نموده . (انجمن آرا) (آنندراج ). حصاری بوده است درتخوم سیستان و ولایت غور و بدست محمود غزنوی فتح شد و نبای
لنگلغتنامه دهخدالنگ . [ ل ِ ] (اِ) پا از بن بیغوله ٔ ران تا نوک ابهام قدم . پا باشد از انگشتان تا بیخ ران . (جهانگیری ). پا. || وظیف (در ستور). دست و پای ستور. ساق و ذراع چهارپا : یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ . فردو