پندمندلغتنامه دهخداپندمند. [ پ َ م َ ] (ص مرکب )حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند : بدو گفت کاین نامه ٔ پندمندببر سوی دیوار حصن بلند. فردوسی .مگر کو [ زال سام ] گشاید یکی پندمندسخن بر دل شهریار بلند. فرد
پندمندفرهنگ فارسی عمید۱. پر از پند: ◻︎ نگه کن بدین نامهٴ پندمند / دل اندر سرای سپنجی مبند (فردوسی: ۷/۴۰۸).۲. آمیخته به پندواندرز.
پندمنتلغتنامه دهخداپندمنت . [ پ َ م ُ] (اِخ ) هی پولیت . شاعر ایتالیائی . مولد، وِرُن بسال 1753م . وفات در 1828.
پرگزندلغتنامه دهخداپرگزند. [ پ ُ گ َ زَ ] (ص مرکب ) پرزیان . پرضرر. بسیارغم . بسیاراندوه . پرآسیب . بلا : همان پرگزندان که نزد تواَندکه تیره شبان اورمزد تواَندهمی داد خواهند تختت ببادبدان تا نباشی بگیتی تو شاد. فردوسی .بفرمود
مندلغتنامه دهخدامند. [ م َ ](پسوند) یعنی خداوند، با کلمه ٔ دیگر ترکیب کنند و تنها مستعمل نشده چون مستمند و دردمند و روزی مند و آزمند و آه مند. (فرهنگ رشیدی ). به معنی صاحب و خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید، همچو دولتمند؛ یعنی صاحب دولت و ارجمند؛ یعنی صاحب و خداوند قدر و قیمت و حاجتمند و
دیدنلغتنامه دهخدادیدن . [ دی دَ] (مص ) مصدر دیگر آن به قیاس بینیدن و اسم مصدرش بینش است . (از یادداشت مؤلف ). نگریستن . رؤیت کردن . نگریدن . نگاه کردن . نظر انداختن . عیان . معاینه . مقابل آگهی یافتن و خبر. ابصار. لحاظ. ملاحظه . رؤیة. رؤیان . مشاهده . (یادداشت مؤلف ). رؤیت آنچه برابر چش