حنادیرلغتنامه دهخداحنادیر. [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حندیره ، به معنی سیاهی دیده . (منتهی الارب ). رجوع به حندیره شود. || ج ِ حندر. || ج ِ حندرة. (مهذب الاسماء).
حنادرلغتنامه دهخداحنادر. [ ح ُ دِ ] (ع ص ) رجل حنادرالعین ؛ مرد تیزنظر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
گوندارلغتنامه دهخداگوندار. [ گُن ْ ] (اِخ ) شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است . این شهر در چهل هزارگزی دریاچه ٔ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد.
عرضدارلغتنامه دهخداعرضدار. [ ع َ ] (نف مرکب ) عریض . پهنادار. فراخ . || (اِ مرکب ) سان لشکر. || عارضه و هر چیز اتفاقی و ناگهانی ، مانند بیماری . (ناظم الاطباء).
ترختهلغتنامه دهخداترخته . [ ت َ رَ ت َ / ت ِ ] (اِ) نوعی از ماهی بغایت عریض و پهنادار را گویند. این ماهی در رودخانه ٔ اندلس میباشد و آن شهریست در حدود مغرب . (برهان ) (آنندراج ).
دارلغتنامه دهخدادار. (نف مرخم ) به معنی دارنده باشد، وقتی که با کلمه ای ترکیب شود. (برهان ). مانند: آبدار. آبرودار. آبله دار. آزاردار. آهاردار. اجاره دار. استخوان دار. اسلحه دار. اسم و رسم دار. اصل دار. الاغ دار. انحصاردار. انگبین دار. اورنگ دار. باددار. باردار. بازدار. بالادار. بال دار. بته
پهناورلغتنامه دهخداپهناور. [ پ َ وَ ] (ص مرکب ) بسیارعریض . دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض . پرپهنا. عراض . مصفح . (از منتهی الارب ). صلاطح . پهن : مجثئل ؛ پهناور و راست ایستاده . عریض ٌ اریض ؛ پهناور. رأس ٌ مفرطح ؛ سر پهناور. (منتهی الارب ). || ذوسعة. متسع. فراخ . وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وس