پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رَ / رِ ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان ). خلیفه ٔ مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چون یکی از مریدان بی طریقتی کند او را چوب طریق بزند. (جهانگیری ) :
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) بندری بیونان ، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکله ٔ پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه . لنگرگاهی استوار و قشنگ ، کوچه های وسیع و مستقیم ، کارخانه های ریسمان بافی ، کارخانه ٔ
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. واقع در 53هزارگزی شمال خاوری بجنورد. کوهستانی و سردسیر، دارای 79 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرق بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . واقع در 49هزارگزی باختر قوچان ، سر راه مالرو عمومی خرق به شیرخان . کوهستانی ، سردسیر. دارای 132 تن سکنه . آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و
راه چوبکِشیskidding road, skid roadواژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی که در آن عملیات راهسازی انجام شده است و مسیر چوبکِشی را به انبارگاه متصل میکند
تایر راهسازیoff-the-road tyre, off-the-road, OTRواژههای مصوب فرهنگستانتایر خودروهای مخصوص عملیات راهسازی و ساختمانی و معدنی
رهنگاشت 1road mapواژههای مصوب فرهنگستاننگاشت حاصل از شناسایی و ارزیابی تحولات آینده که حرکت بهسوی اهداف موردنظر را در اختیار تصمیمسازان قرار میدهد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
پیرهنچهلغتنامه دهخداپیرهنچه . [ رَ / پیرْ هََ چ َ /چ ِ ] (اِ مصغر) پیراهن کوچک . صدار. (منتهی الارب ).
پیرهندلغتنامه دهخداپیرهند. [ رَ هََ ] (اِ) پیرهن . (آنندراج ). پیراهن . پیراهان . پیراهن را گویند که به عربی قمیص خوانند. (برهان ). رجوع به پیراهن شود : من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه مانده ٔ من .سوزنی (از جهانگیری ).
پیرهالغتنامه دهخداپیرها. (اِخ ) دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی ) رجوع به دکالین شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کارخانه ٔ خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است
پیرهادیلغتنامه دهخداپیرهادی . (اِخ ) دهی از دهستان برکشلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . واقع در 14هزارگزی جنوب باختری ارومیه در مسیر راه ارابه رو سلوانا به ارومیه . کوهستانی ، سردسیر، سالم . دارای 41 تن سکنه . آب آن از شهرچای ، مح
پیرهادیانلغتنامه دهخداپیرهادیان . (اِخ ) دهی جزء دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری خداآفرین و 13/5 هزارگزی شوسه ٔ اهربه کلیبر. کوهستانی ، گرمسیر، مالاریائی . دارای 108
تنور عجوزلغتنامه دهخداتنور عجوز. [ ت َ رِ ع َ ] (اِخ ) اشاره به مبداء بلا و فتنه و اشاره به قصه ٔ طوفان که از تنور پیره زنی که در کوفه بود آب بجوشید. (انجمن آرا). رجوع به تنور پیره زن شود.
پیرهن دوزیلغتنامه دهخداپیرهن دوزی . [ رَ / پیرْ هََ ] (حامص مرکب ) عمل پیرهن دوز. || (اِ مرکب ) جای دوختن پیراهن . دکه ٔ پیراهن دوز.
پیرهنچهلغتنامه دهخداپیرهنچه . [ رَ / پیرْ هََ چ َ /چ ِ ] (اِ مصغر) پیراهن کوچک . صدار. (منتهی الارب ).
پیره زکریالغتنامه دهخداپیره زکریا. [ رَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) از خلفاء شیخ صفی الدین اردبیلی . (حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 327 وچ خیام ج 4 ص 421 که اینجا بغلط بیره چ
پیره عیوضیانلغتنامه دهخداپیره عیوضیان . [ رَ ع َ وَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 39/5 هزارگزی شمال کلیبر و39/5 هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی ، معتدل ،مایل بگرمی ، مالاریائی . دارای <span clas
پیرهندلغتنامه دهخداپیرهند. [ رَ هََ ] (اِ) پیرهن . (آنندراج ). پیراهن . پیراهان . پیراهن را گویند که به عربی قمیص خوانند. (برهان ). رجوع به پیراهن شود : من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه مانده ٔ من .سوزنی (از جهانگیری ).
چپیرهلغتنامه دهخداچپیره . [ چ َ رَ / رِ ] (اِ) جمعگشتن بود قومی را. (فرهنگ اسدی ). آماده شدن . (شعوری ). چبیره . اجتماع و ازدحام مردم و سپاه : بفرمودشان تا چپیره شدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی (از فره
سیدآباد پیرهلغتنامه دهخداسیدآباد پیره . [ س َی ْ ی ِ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار. دارای 156 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، زیره و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
ساروپیرهلغتنامه دهخداساروپیره . [ رَ ] (اِخ ) قورچی باشی استاجلو برادر مثنا سلطان از سرداران شاه اسماعیل صفوی . و در جنگ چالدران (رجب 920هَ . ق .) از فرماندهان چرخچیان (پیشقراولان ) سپاه ایران بود و در ابتدای همان جنگ به قتل رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج <spa
چپیرهفرهنگ فارسی عمیدعدهای از مردم که برای کاری در یکجا گرد آیند؛ آمادگی و اجتماع مردم برای کاری؛ جمع؛ جمعیت: ◻︎ بفرمودشان تا چپیره شدند / هزبر ژیان را پذیره شدند (فردوسی: ۲/۵۰).