پیروزجنگلغتنامه دهخداپیروزجنگ . [ ج َ ] (ص مرکب ) در نبردها فیروز. فاتح در حرب . مظفر در رزم . که از جنگ پیروز برآید : عنانتاب شد شاه پیروزجنگ میان بسته بر کین بدخواه تنگ . نظامی .همانا کزان بود پیروزجنگ که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
پیروزجنگیلغتنامه دهخداپیروزجنگی . [ ج َ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پیروزجنگ : چو در جنگ پیروزیش دیده بودز پیروزجنگیش ترسیده بود.نظامی .
پیروزجنگیفرهنگ فارسی عمیدحالت پیروزجنگ: ◻︎ چو در جنگ پیروزیاش دیده بود / ز پیروزجنگیش ترسیده بود (نظامی۵: ۸۲۲).
گروازجانلغتنامه دهخداگروازجان . [ ] (اِخ ) پنج فرسخ و نیم جنوبی جشنیان است . (فارسنامه ٔ ناصری ص 215).
پیروزجنگیلغتنامه دهخداپیروزجنگی . [ ج َ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پیروزجنگ : چو در جنگ پیروزیش دیده بودز پیروزجنگیش ترسیده بود.نظامی .
پیروزجنگیفرهنگ فارسی عمیدحالت پیروزجنگ: ◻︎ چو در جنگ پیروزیاش دیده بود / ز پیروزجنگیش ترسیده بود (نظامی۵: ۸۲۲).
پیروزرزملغتنامه دهخداپیروزرزم . [ رو رَ ] (ص مرکب ) پیروزجنگ . رجوع به پیروزجنگ شود : سواری شود نیک و پیروزرزم سر انجمنها برزم و ببزم .دقیقی (از شاهنامه ٔ فردوسی ).
پیروزرزمفرهنگ فارسی عمیدآنکه در جنگ پیروز شود؛ پیروزجنگ: ◻︎ سواری شود نیک پیروزرزم / سر انجمنها به رزم و به بزم (دقیقی: ۸۹).
فیروزجنگلغتنامه دهخدافیروزجنگ . [ ج َ ] (ص مرکب ) پیروزجنگ . (فرهنگ فارسی معین ) : فیروزجنگ بودی و از سفرها هیچ بی مراد بازنگشته بود. (چهارمقاله ٔ عروضی ). مردی فیروزجنگ است . (المضاف الی بدایع الازمان ص 47).
عنان تابلغتنامه دهخداعنان تاب . [ ع ِ ] (نف مرکب ) اسبی که به اندک اشاره ٔ عنان بگردد. (ناظم الاطباء). اسبی که بمجرد اشاره ٔ عنان ، مطاوعت کند و سوار را در سواری آن احتیاج به مهمیز و قمچی نباشد. (آنندراج ) : روان کرد رخش عنان تاب رابرانگیخت چون آتش آن آب را. <p
پیروزجنگیلغتنامه دهخداپیروزجنگی . [ ج َ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی پیروزجنگ : چو در جنگ پیروزیش دیده بودز پیروزجنگیش ترسیده بود.نظامی .
پیروزجنگیفرهنگ فارسی عمیدحالت پیروزجنگ: ◻︎ چو در جنگ پیروزیاش دیده بود / ز پیروزجنگیش ترسیده بود (نظامی۵: ۸۲۲).