پیشبازلغتنامه دهخداپیشباز. (اِ مرکب ) استقبال . پیشواز. پیش و برابر کسی رفتن قبل از آنکه او ورود کند خواه مسافر باشد یا میهمان . مسافتی رفتن بجانب مسافری یا مهمانی یا زائری پیش از درآمدن وی بشهر یا خانه . صاحب آنندراج گوید: این تسمیه برای آن است که چون کسی می شنود که دوستش می آید او بمجرد شنیدن
پیشبازفرهنگ فارسی عمیداستقبال از مسافر یا مهمان.⟨ پیشباز آمدن: (مصدر لازم) رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی؛ استقبال کردن.⟨ پیشباز رفتن: (مصدر لازم) رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی؛ استقبال کردن.
پیشباز آمدنلغتنامه دهخداپیشباز آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) استقبال کردن . تصدی . پذیره شدن : حکم بن العاص برادر عثمان بن العاص روی بشیراز نهاد و شهرک پیشباز آمد، از توج ، با سپاهی بسیار از عجم ، همه با سلاح تمام . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).شبستان همه پیشباز آمدندبدیدار ا
پیشباز شدنلغتنامه دهخداپیشباز شدن .[ بازْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیشباز رفتن : فرود آمد از تخت و شد پیشبازبپرسیدش از رنج راه دراز. فردوسی .و مردم سیستان اندر حرب پیشباز او شدند. (تاریخ سیستان ).چو فغفور را دید شد پیشبازنشانداز بر تخ
پیشباز فرستادنلغتنامه دهخداپیشباز فرستادن . [ ف ِ رِ دَ ] (مص مرکب ) به استقبال فرستادن . بمقابله ٔ کسی فرستادن : درفش و سپه دادش و پیل و سازفرستادش از بهر کین پیشباز. فردوسی .از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه ٔ بیابان . (تاریخ بی
سباجلغتنامه دهخداسباج . [ س َب ْ با ] (ع ص ) شبه فروش . (مهذب الاسماء). سبیج فروش . فروشنده ٔ صدفهای خرد وجز آن . (ناظم الاطباء). سبجه فروش . کلمه ٔ فارسی معرب است . (از اقرب الموارد).
پیشباز آمدنلغتنامه دهخداپیشباز آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) استقبال کردن . تصدی . پذیره شدن : حکم بن العاص برادر عثمان بن العاص روی بشیراز نهاد و شهرک پیشباز آمد، از توج ، با سپاهی بسیار از عجم ، همه با سلاح تمام . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).شبستان همه پیشباز آمدندبدیدار ا
پیشباز شدنلغتنامه دهخداپیشباز شدن .[ بازْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیشباز رفتن : فرود آمد از تخت و شد پیشبازبپرسیدش از رنج راه دراز. فردوسی .و مردم سیستان اندر حرب پیشباز او شدند. (تاریخ سیستان ).چو فغفور را دید شد پیشبازنشانداز بر تخ
پیشباز فرستادنلغتنامه دهخداپیشباز فرستادن . [ ف ِ رِ دَ ] (مص مرکب ) به استقبال فرستادن . بمقابله ٔ کسی فرستادن : درفش و سپه دادش و پیل و سازفرستادش از بهر کین پیشباز. فردوسی .از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه ٔ بیابان . (تاریخ بی
پیشواز کردنلغتنامه دهخداپیشواز کردن . [ ش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیشواز رفتن . پیشباز رفتن . پیشباز کردن . پذیره شدن .- امثال :سگ بخورد پیشواز گرگ میرود ؛ طعامی بس ثقیل و ناسازوار است .
پیشباز آمدنلغتنامه دهخداپیشباز آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) استقبال کردن . تصدی . پذیره شدن : حکم بن العاص برادر عثمان بن العاص روی بشیراز نهاد و شهرک پیشباز آمد، از توج ، با سپاهی بسیار از عجم ، همه با سلاح تمام . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).شبستان همه پیشباز آمدندبدیدار ا
پیشباز شدنلغتنامه دهخداپیشباز شدن .[ بازْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیشباز رفتن : فرود آمد از تخت و شد پیشبازبپرسیدش از رنج راه دراز. فردوسی .و مردم سیستان اندر حرب پیشباز او شدند. (تاریخ سیستان ).چو فغفور را دید شد پیشبازنشانداز بر تخ
پیشباز فرستادنلغتنامه دهخداپیشباز فرستادن . [ ف ِ رِ دَ ] (مص مرکب ) به استقبال فرستادن . بمقابله ٔ کسی فرستادن : درفش و سپه دادش و پیل و سازفرستادش از بهر کین پیشباز. فردوسی .از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه ٔ بیابان . (تاریخ بی