پیلولغتنامه دهخداپیلو. (اِ) اراک . چوبی که بدان مسواک کنند و عربان اراک خوانند. (برهان ). چوب دندان شوی . درختی است که بچوب آن مسواک کنند و آنرااراک گویند. (منتهی الارب ): عرمض ، عرماض ؛ درخت خرد کنار و پیلو. (منتهی الارب ). || بار درخت اراک را نیز گفته اند. (برهان ). خمط. جهاد. عقش جهاض ؛ با
پیلوواژهنامه آزاد(زواره؛ اصفهان) راه آبی که از جوی وارد خانه می شود. پیلو یعنی چیزی شبیه به پیلۀ کرم ابریشم؛ و چون راه ورودی آب از تمپوشه و شبیه به پیلۀ کرم ابریشم است، به آن پیلو می گویند، یعنی همانند پیلۀ کرم ابریشم.
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
سحابی کلاینمن ـ لوKleinmann-Low Nebula, KL Nebulaواژههای مصوب فرهنگستانمنبعی نیرومند و گسترده از تابش فروسرخ که در پشت سحابی جبار قرار دارد
پلیاتیلن کمچگالیlow-density polyethylene, LDPEواژههای مصوب فرهنگستانپلیاتیلن با چگالی حدود 0/912 تا 0/925 g/cm3
پلیاتیلن بسیارکمچگالیvery low density polyethylene, VLDPEواژههای مصوب فرهنگستانپلیاتیلن با چگالی 0/900 تا 0/915 g/cm3
پیلوالغتنامه دهخداپیلوا. [ ل َ ] (ص ، اِ) داروفروش . (انجمن آرا) (شرفنامه ). داروفروش و عطار. (برهان ). پیلور.
پیلوارلغتنامه دهخداپیلوار. (ص مرکب ) مانند فیل . فیل آسا. پیل سان . فیلوار : چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پره ٔ بینیش پیلوار. سوزنی . || چون فیل از گرانی و عظم جثه . به اندازه و به قدر پیل . (فرهنگ نظام ). به قدر جسد
پیلوارافکنلغتنامه دهخداپیلوارافکن . [ ل َ وارْ اَ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) منجنیق : پلکن ؛ منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن . (لغت نامه ٔ اسدی ).
پیلوایهلغتنامه دهخداپیلوایه . [ ل ْ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) مرغکی است که آنرا پرستوک خوانند. (برهان ). پرستو.
پیلوالغتنامه دهخداپیلوا. [ ل َ ] (ص ، اِ) داروفروش . (انجمن آرا) (شرفنامه ). داروفروش و عطار. (برهان ). پیلور.
پیلوارلغتنامه دهخداپیلوار. (ص مرکب ) مانند فیل . فیل آسا. پیل سان . فیلوار : چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پره ٔ بینیش پیلوار. سوزنی . || چون فیل از گرانی و عظم جثه . به اندازه و به قدر پیل . (فرهنگ نظام ). به قدر جسد
پیلوارافکنلغتنامه دهخداپیلوارافکن . [ ل َ وارْ اَ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) منجنیق : پلکن ؛ منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن . (لغت نامه ٔ اسدی ).
پیلوایهلغتنامه دهخداپیلوایه . [ ل ْ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) مرغکی است که آنرا پرستوک خوانند. (برهان ). پرستو.
نثارپیلولغتنامه دهخدانثارپیلو. [ ن ِ ل َ / لُو ] (اِ مرکب ) نوعی از پلو که بر روی آن خلال بادام و پسته و نارنج و شکر و زعفران نثار می کنند و از خوراکهای بسیار گوارا و خوش مزه است و بیشتر در عروسی ترتیب میدهند. (ناظم الاطباء). نثارپلو.